کد خبر: ۲۳۴۴
تاریخ انتشار: ۲۹ تير ۱۳۹۸ - ۱۳:۱۳
پپ
صفحه نخست » شما و ما

در زمان شاه می‌خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شورای ملی را بسازند و باید 35 خانه خاب می‌شد. به اطلاع صاحبان خانه‌ها رساندند که خانه شما را متری فلان‌قدر می‌خریم. هر کس‌ اعتراض دارد، ‌بنویسد تا رسیدگی شود. هیچ‌کس به جز مرحوم راشد اعتراض نکرد. این جریان خیلی بر مسئولین گران آمد و گفتند: «فقط این‌که آخوند است، اعتراض کرده!» بعد مرحوم راشد را دعوت کردند و آماده شدند برای این‌که به او حمله کنند و (خار) خفیفش نمایند. راشد آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسی از او پرسیدند که اعتراض شما چیست؟ گفت: حقیقتش این است که این خانه را من سال‌ها قبل و به قیمت خیلی کم خریده‌ام و در این مدت زمان طولانی مخروبه شده و به نظر من قیمتی که شما پیشنهاد کرده‌اید، زیاد است! من راضی نیستم از بیت‌المال مردم قیمت بیش‌تری برای خانه‌ام بگیرم. بهت و تعجب همه را فراگرفت و یکی از اعضای کمیسیون که از اقلیت‌های دینی بود از جا برخاست و راشد را بوسید و گفت: «اگر اسلام این است، من آماده‌ام برای مسلمان شدن...»

جرعه‌ای از دریا ،‌ج2 ، ص 658

..................................

کرامات شهدا

در زندان «الرشید» بغداد، یکی از برادران رزمنده که از ناحیه پا به وسیله نارنجک مجروح شده بود، حالش وخیم شد و از محل آسیب‌دیدگی، ‌چرک و خون بیرون می‌آمد. ایشان پس از 21 روز اسارت،‌ بعد از اقامه نماز صبح به درجه رفیع شهادت نایل شد. با شهادت وی، رایحه عطر دل‌انگیز در فضای آسایشگاه پیچید. با استشمام بوی عطر، همه شروع کردیم به صلوات فرستادن. نگهبانان اردوگاه با شنیدن صدای صلوات سراسیمه وارد شدند. آن‌ها فکر کردند یکی از برادران، شیشه عطر به داخل آسایشگاه آورده است، ‌به همین‌ خاطر تمام آن‌جا را بازرسی کردند. وقتی چیزی پیدا نکردند، پرسیدند: «این بو از کجاست؟» و ما به آن‌ها گفتیم که از وجود آن برادر شهید است! به جز یکی از نگهبانان،‌ کسی حرف ما را باور نکرد. آن نگهبان بعدها به بچه‌ها گفته بود که من می‌دانم منشأ آن رایحه دل‌انگیز از کجا بود و به حقانیت راه شما نیز ایمان دارم.

راوی: حمیدرضا رضایی

.....................................................

داستان بهلول

هارون‌الرشید به همراه مهمانانش عیسی‌بن‌‌جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله‌اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آن‌ها را بخنداند. سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه‌ آوردند. هارون‌الرشید به خلیفه امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار. بهلول گفت: اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست. عیسی با حالت عصبی فریاد زد: وای بر تو، برای مادر جعفر چنین حرفی می‌زنی؟ بهلول خندید و گفت: صاحب اربده سومین دیوانه هست. هارون از کوره در رفت و فریاد زد: این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد. بهلول که روی زمین کشیده می‌شد: گفت: تو چهارمی هستی هارون!

.......................................................

آقاجان شما که مستأجر نیستید

عبدالکریم کفاش؛ پیرمرد کفاشی بود که وجود نازنین بقیه‌الله هر هفته به مغازه او می‌آمدند. روزی از او سؤال کردند که اگر یک هفته نیایم چه می‌کنی؟ عرضه داشت: آقا قطعا دق می‌کنم. آقا فرمودند: اگر غیر از این بود نمی‌آمدم. مرحوم عبدالکریم کفاش اجاره‌نشین بود. روزی صاحب‌خانه ایشان را جواب کرد. وی بلافاصله اسباب و اثاثیه خود را از منزل بیرون آورده و در کنار کوچه‌ای گذارده بود و از این بابت بسیار نگران به نظر می‌رسید. در همان حال خدمت امام زمان‌ارواحنا‌فداه مشرف می‌شوند. مرحوم آقا سید‌عبدالکریم می‌گوید: حضرت به من فرمودند:‌ صابر باش. عرض کردم: چَشم! اما مصبیت اجاره‌نشینی مصیبتی است که شما خانواده گرفتار آن نشده‌اید. آقا (لبخندی زدند و) فرمودند: برای تو منزل فراهم می‌شود. چیزی نگذشت که برخی از اهل خیر برای او منزلی خریدند و خیال ایشان از این جهت آسوده گردید.

منبع: کتاب روزنه‌هایی از عالم غیب

جامه سرخ

آورده‌اند که: پادشاهی عادل در سرزمین چین حکومت می‌کرد تا این‌که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را از دست داد. پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوایی رفت خدا به شما عمر زیاد می‌دهد. پادشاه گفت: شما را غلط است. من بر آن گریه می‌کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم. پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند: هیچ‌کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم، چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری‌اش بشتابم.

به نقل از: جوامع‌الحکایات، نوشته محمد عوفی

...............................

رسم رفاقت

در راه مشهد،‌ شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! به «شیخ بهایی» که اسبش جلو می‌رفت گفت: این «میرداماد» چقدر بی‌عرضه است اسبش دائم عقب می‌ماند. شیخ بهایی گفت: کوهی بر علم و دانش بر آن سوار است،‌ حیوان کشش این همه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میرداماد گفت: این شیخ بهایی رعایت نمی‌کند، ‌دائم جلو می‌تازد. میرداماد گفت:‌ اسب او از این‌که آدم بزرگی چون شیخ بهایی بر پشتش سوار است سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال درآورد. این است رسم رفاقت!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: