کد خبر: ۲۳۰۳
تاریخ انتشار: ۲۵ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۷
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

بیشتر بچههای گردان او را میشناختند. هر کدامشان یکی، دو دانه عکس داشتند که او گرفته بود... عکسها را میفرستادند برای خانوادههایشان تا اگر روزی شهید شدند عکسی باشد که آنها را به آینده و آدمها و خاطرهها پیوند بزند.

توی این یک سالی که عکاس میدانهای جنگ شده بود خیلی چیزها را به چشم دیده بود، خیلی آدمها را، شکست و پیروزیهای زیادی را از نزدیک مزه کرده و از پشت لنز دوربین خندهها و گریههای زیادی را شمرده و طعم هر کدامشان را یک طوری توی عکسهایش به ثبت رسانده بود.

ـ بابا آقا مجید، باز که تو چسبیدی به اون قراضه؟ بیا یه کمک بده دارم از کت و کول میافتم.

مجید سرش را از روی دوربین برداشت و نگاهی به مسلم انداخت که جعبه مهمات روی دوشش داشت. نفس نفس میزد، لبخند کجکی به او زد و گفت:

ـ قراضه اینه یا تو که تا دو قدم راه میری به نفس نفس میافتی؟

مسلم جعبه از روی دوشش پایین گذاشت و گوشهای نشست و چند ضربه محکم به پایش زد و گفت:

ـ اگه این یار نصفه و نیمه پا میداد نشونت میدادم کی قراضه است.

و پای مصنوعیاش را از جا در آورد و مقابل صورتش گرفت.

ـ هرچند با همین یک پاهم ده تای تو رو حریفم.

ـ به به عجب سوژهای، بگو هلو...

***

دوربین یادگار عموی شهیدش بود. روزی که استخدام روزنامه شد از عمویش هدیه گرفت. سه ماه بعد از آن روز جنازه عمویش را آوردند، نه دست داشت و نه پا یک تن بی دست و پا با سری سر بلند و استوار. همانجا بود که با خودش عهد کرد عکاس جنگ شود، عکاسی که چیزهایی از جنگ را نشان بدهد که دیده نمیشود... آنچیزی که توی نگاههای بچه ها موج میزد و لابهلای دستهای خالیشان ادامه پیدا میکرد. همه اینها را فقط یک عکاس میتوانست نشان بقیه بدهد.

***

بابا آقا مجید راه بیفت دیگه نکنه خیال داری حالا حالاها اینجا بشینی؟

ـ چشم چشم حاجی، داشتم لنزشو تمیز میکردم.

فرمانده سری تکان داد، گوشی بیسیم را گذاشت روی گوشش و گفت:

ـ احمد... احمد... جلال...

****

مادرش اولش با آه و ناله و گریه و زاری جلو آمد وقتی که دید دستش به جایی نمیرسد پدرش را جلو انداخت و بعد آرام آرام کار به بزرگترهای فامیل رسید و دست آخر به محبوبه آخرین تیر ترکش. او با آن چشمهای دریایی و پوست مهتابیاش دلبر مجید بود... وقتی که سر به زیر و خجالتی از مجید خواست که نرود، مجید برای لحظهای شل شد و قلبش تندتر کوبید اما چهره عمو با آن تن بی دست و پا آمد جلوی چشمش.

ـ وقتی برگشتم بساط عروسی رو علم میکنم، کی میدونه اصلا شاید تا اون موقع جنگ هم تموم شد.

ـ ولی آخه...

نم چشمان محبوبه آتش دل مجید را شعلهور میکرد، چشمإهایی که وقتی از لای قاب چادر مشکی به او خیره میماندند زیباتراز قبل دلبری میکردند اما چیزی در قلب و مغز مجید ریشه دوانده بود که به راحتی از آن نمیتوانست دست بکشد.

ـ تا دو سه ماه دیگه بر میگردم اصلا شاید رفتم و از اونجا خوشم نیومد و برگشتم کسی چه میدونه؟

- اگه پسر منی و خون بابات تو رگاته، اومدنی نیستی.

و میدانست که حق با مادر است این حرف را برای دل خوش کنک آنها گفته بود.

ـ عکس میفرستم براتون از اون قشنگاش، نمیذارم دلتون برام تنگ بشه.

****

عملیات در یکی از ارتفاعات کردستان بود. باید مناطقی را که کردهای عراق تصاحب کرده بودند از چنگشان در میآوردند. دوربینش را حسابی تر و تمیز کرده بود. میخواست نابترین عکسها را از لحظات نبرد همرزمان و دوستانش ثبت کند. برای چندمین بار لنز دوربین را امتحان کرد و آن را به چشمانش چسباند.

ـ ای بابا مجید جان شما هم بس این دوربینو تر و تمیزش کردی بیچاره از رنگ و رو افتاد.

ـ اختیار دارید حاجی تازه به رو افتاده، حالا یه ژست فرماندهی بگیرید یه عکس جانانه بگیرم تا بعدا بگم چطور شده.

بچهها هر کدام یک طرف از حال رفته بودند و نفس نفس میزدند، بالا آمدن از آن ارتفاع باآن همه مهمات تمام انرژیشان را گرفته بود ولی باز هم دوست داشتند سوژه عکسهای مجید باشند...

ـ خیلی خب، دوستان فقط یک دونه دیگه میتونم عکس بگیرما، اجازه بدین اونم از خودم باشه... پدر و مادر منم باید از پسر یکی یک دونشون عکس داشته باشند یا نه؟

دوربین را مقابل خودش بالا گرفت و تا خواست که دکمه را فشار دهد...

هواپیماهای عراقی با سرعت از بالای سرشان گذشتند و بعد از آن را دیگر نفهمید چه شد، فقط بچهها را میدید که هر کدامشان به یک سو میدویدند و تقلا میکردند خودشان را به بالاترین نقطه برسانند... زمین میخوردند،توی خودشان مچاله میشدند و از حال میرفتند...

ـ شیمیایی... شیمیایی...

گلویش میسوخت و نفسش سخت بالا میآمد... چشمهایش سرخ شده بود و لبهایش خشک... نمیتوانست خوب جایی را ببیند... نیروهای عراقی در لحظهای همه جا را پر کردند، کردهای عراقی بچههایی که زنده مانده بودند به رگبار میبستند... تمام نیرویش را توی دستهایش جمع کرد تا دوربین را بالا بیاورد و آخرین عکسش را هم از مظلومیت دوستانش ثبت کند اما گلولهای پهلویش را سوراخ کرد و بعد دستش را. به زمین افتاد از بینیاش خون راه باز کرد.

یکی، دو عراقی به لهجه و زبان خود میگفتند.

ـ عکاس است عکاس....

یکیشان جلو آمد و با لگد به پهلویش کوبید، درد تا مغز استخوانش تیر کشید... فرماندهشان جلوتر آمد و سرش را خم کرد، روی صورتش و گفت:

ـ پس عکاس است....

و دوربین را از گردنش کشید و درآورد.

ـ باید یک عکس جانانه برایش بگیریم.

و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و با سر اشاره کرد به دو سرباز پشت سرش. یکی از سربازها خنده مرموزی کرد و جلوتر رفت خنجری را از قلاف کمرش بیرون کشید...

خنجر را گذاشت روی پلکهایش و ... خنجر با صدایی مثل پاره کردن گوشت داخل رفت... دردی تمام وجودش را گرفت.

فرمانده ایستاده بود قهقهه می زد:

ـ نعم...نعم... تمامش کنید.

دو سرباز محکم پاها و دستهایش را گرفتند، هنوز نفس میکشید.... چنگالهایشان را در گوشت تنش فرو کردند و او را به پایین تپه روی تکه سنگ بزرگی پرت کردند....

سرباز عراقی دوربین را چسباند به چشمهایش و عکس گرفت... آخرین عکس آن فیلم و دوربین را همانجا رها کرد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: