حنانه مقدادی
بعضی کتابها فقط یک روایت ساده نیستند که صفحاتش را بخوانی و بگذری... دنیایشان حسابی تو را درگیر خودش میکند و تو پابه پای راوی داستان جلو میروی و در تک تک لحظاتی که او تجربه کرده است شریک میشوی... با خندههایش میخندی، از ناراحتیاش غمی به دلت راه پیدا میکند، وقتی در موقعیت حساس قرار میگیرد دلت میخواهد هر طور شده به او کمک کنی و خلاصه روزها و ساعتهایت گره میخورد به خطوط کتاب...
باخبر شدن از اتفاقات بیشتر و سر درآوردن از آنچه در نهایت قرار است رخ دهد ولع خواندن را در تو به اوج میرساند و دوست داری همه کاری را کنار بگذاری و با سرعت همه چه بیشتر کتاب را ورق بزنی و برسی به پایان ماجرا... اما گاهی حتی تمام شدن کتاب هم تو را از آن جدا نمیکند... دلت برای شخصیت ها تنگ میشود، دوست داری باز هم بیشتر در موردشان بدانی... مخصوصا وقتی داستان یک روایت واقعی باشد و تو بدانی آنها در همین دنیای واقعی تو، شاید خیلی دور شاید خیلی نزدیک روزگار میگذرانند...
کتاب «خاطرات سفیر» نمونه ای از این جور کتاب هاست... کتابی که به قلم روان و جذاب «نیلوفر شادمهری» به نگارش درآمده است... او در این کتاب به زیبایی خاطرات شیرین و درس آموز سفر تحصیلی اش به فرانسه را روایت می کند... کتابی که رهبر معظم انقلاب خواندن آن را به خانم توصیه کردند.
بخشهایی از کتاب:
توی همین هیروویر و وسط صحبت درباره نماز و خدا و اطاعت از خدا، یه دختری هم اومد روبروی ما نشست. داشت واسه خودش شیرکاکائو درست میکرد؛ اما به حرفای ما هم خیلی جدی گوش میداد. صحبتام با سمیه تموم شد. آشپزخونه کمکم داشت شلوغ میشد. دختره یه جوری بود؛ یه جوری بهم نگاه میکرد. اونقدر نگاهم کرد که سلام کردم!
ـ سلام.
ـ سلام. خوبی؟
هوارا... عین خودم زود دخترخاله شد. ادامه دادم: «خوبم. تو چطوری؟ چه خبر از مامان اینا؟» پِقی زد زیر خنده.
ـ مامانم؟ خوبه. بهت سلام رسوند!
دو تایی شروع کردیم به خندیدن. به نظرم دختر خونگرمی اومد. حداقلش این بود که شوخی رو درک میکرد. هر کی یه بار توی عمرش به یه آدم «شوخی نفهم» برخورده باشه میفهمه چی میگم. بدون اینکه اسم و رسم همدیگه رو بدونیم شروع کردیم به حرف زدن از در و دیوار. کمکم بقیه هم اومدن دور میز ما. چقدر روحیه ما دو تا شبیه بود. چقدر از پیدا کردن همدیگه خوشحال بودیم. ازش پرسیدیم: «اسمت چیه؟»
ـ اَمبرواژا. همین کلمه توی فرانسه طور دیگهای تلفظ میشه. فرانسویا «اَمغُزی» صدام میکنن. تو چی صدام میکنی؟
ـ من؟ بهت میگم عمقِزی!
و داستان عمقزی رو براش تعریف کردم. بعدها هر وقت صداش کردم. بعدها هر وقت صداش میکردم «عمقزی» خودش با یه لهجه خیلی خندهدار میگفت: «دور کُلاش قرمزی!»...
پرسید: «راستی، تو کجایی هستی؟» گفتم: «من ایرانیام. تو چی؟» نگاه همه بچهها به سمت ما دو تا برگشت. چند ثانیه مکث کرد، سقف رو نگاه کرد، لُپاش رو باد کرد و همه هواش رو قورت داد. بعد گفت: «من آمریکاییام.»
شناسنامه کتاب
کتاب «خاطرات سفیر»، خاطرات «خانم نیلوفر شادمهری» است که به بیان چالش هایی می پردازد که یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه با آن مواجه شده است این کتاب به همت انتشارات «سوره مهر» با قیمت 14« هزار تومان» به چاپ رسیده است.