عاطفه میرافضل
داستان منتظران واقعی حضرت در دل تاریخ، حکایت عجیب و پر راز و رمز دلدادگی است. ، گرچه میل باطنی شان بر محبت و ولایت امامشان است ولی پس از مراجعه به درون خویش شاید به این نتیجه برسند که مرد معرکه انتظار مولای خویش نیستند.شاید داستان جذاب و شگفت انگیز زیر شاید ما را در چگونه زیستن، یاری کند. برای فرا رسیدن روزهایی که عطر عدالت، کوچه های دلتنگی را لبریز کند .
میرزا حسین، باربر، حمال و کشیکچی یا نگهبان ساده بازار اصفهان بود. آنقدر ساده بود و بیریا که مردم به او لقب «هالو» داده بودند. اما کسی نمیدانست که در ورای این ظاهر ساده و فقیرانه، روح بلندی وجود دارد.
مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور بههالو (متوفی 1309 ه.ق) که بدن مطهرش در بهشت تخت پولاد، خاک تابان جنوب زاینده رود آرام گرفته است، حکایتی شگفتانگیز دارد که از قول مرحوم حاجآقا جمال اصفهانی در کتاب «عبقریالحسان» که در این مجال با اندکی تلخیص ارائه میشود.
حکایت وصل
نزدیک اذان ظهر روز بود. مثل هر روز مهیای رفتن به مسجد شدم. از منزل ما تا مسجد فاصله چندانی نبود. هنوز چند قدمی به مسجد مانده بود که صدای جمعیت اندکی که تابوتی را بر دوش خود حمل میکردند مرا متوجه خود ساخت. جلوتر رفتم؛ تابوتی ساده و فقیرانه بر دوش چند نفر که همه از باربران بازار بودند و چند نفری مشایعتکننده نیز در کسوت ساده حمالان و کشیکچیان بازار که البته چهره برخی از آنها برایم آشنا بود.
ناگهان چشمم به میرزا حبیب، تاجر سرشناس و مؤمن بازار افتاد که با حالتی نزار و پریشان در حالی که به شدت میگریست و مویه میکرد، جنازه را مشایعت مینمود. مشاهده میرزا حبیب، مرا بسیار شگفتزده کرد. آخر میرزا حبیب از بازاریان و تجار سرشناس و مؤمن بازار و از نیکان اصفهان بود.
در همین حال بودم که نگاه پریشان میرزا حبیب به من افتاد و پیش از آنکه سخنی بگویم با صدایی لرزان و مصیبتزده گفت: «حاج آقا جمال! به تشییع جنازه یکی از اولیای خدا نمیآیید؟!»
کلامش بر قلب و جانم نشست و مرا بیاختیار به سوی جنازه کشاند. از رفتن به مسجد منصرف شدم و به همراه میرزا حبیب و جماعت باربران و کشیکچیان بازار، جنازه را به طرف غسالخانه مشایعت کردم. به غسالخانه که رسیدیم، جنازه را تحویل دادند تا مراسم تغسیل و تکفین میت انجام شود. گوشه خلوتی یافتم و تا مهیا شدن جنازه، در انتظار نشستم . در حال و هوای خود بودم که دستی بر شانه خود احساس کردم. خودش بود، میرزا حبیب. به او گفتم: «میرزا! این جنازه کیست؟! حکایت این حال پریشان شما چیست؟!»
میرزا حبیب گفت: «قصه عجیبی است، همینطور که میدانید امسال من مسافر قافله حج بودم. کاروان ما ابتدا راهی عراق شد تا پس از زیارت عتبات مقدسه نجف و کربلا، راهی حجاز شویم. همه چیز به خوبی میگذشت تا در چند فرسخی کربلا، کیسه حاوی سکهها و بعضی اثاثیه ضروری سفرم را دزدان به سرقت بردند. جستجوهایم نتیجهای نداشت و از طرفی دلم نمیخواست که غیر از خودم، همسفرانم را نیز درگیر مشکل پیش آمده خود نمایم. برای همین بدون اینکه کسی متوجه موضوع شود، بهانهای آوردم و خود را از همسفران جدا کردم. اندوهی سنگین و عمیق بر من مستولی شده بود و هیچ دوست و آشنایی هم نداشتم تا به او پناه ببرم و پولی قرض بگیرم.
تنها از نجف به سمت کوفه به راه افتادم تا در مسجد کوفه معتکف گردم بلکه فرجی حاصل شود. در راه حالتی عجیب بر من مستولی شده بود. احساس درماندگی و استیصال میکردم و در همان حال به آقا و مولایم، حضرت صاحبالأمرعجلاللهتعالی متوسل شدم. چیزی نگذشت که در همان بیابان و در تاریکی شب، سواری در برابرم ظاهر شد. ایشان در برابرم ایستاده فرمودند: «چرا اینطور افسرده حالی؟!» ماجرای خود را بیان کردم و سبب ناراحتی و تأثر خود را عرضه داشتم. دیدم، حضرتش فردی به نام «هالو » را صدا زدند. بلافاصله فردی نمدپوش در هیأت و لباس کشیکچیها و باربرهای بازار اصفهان، در کنارمان نمایان شد. وقتی که جلو آمد به دقت در وی نگریستم و متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است؛ کشیکچی بازار که از سالها پیش در اطراف حجرهام رفت و آمد دارد و او را کاملا میشناسم.
حضرت رو به او فرمودند: «اسباب سرقت شدهاش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان.» آقا این جمله را فرمودند و از نظرم ناپدید شدند.
آن شخص، ساعتی از شب را با من در محل مشخصی از کوفه قرار گذاشت تا پول و وسایل گمشدهام را به من برساند. من متحیر از آنچه میدیدم با نگاه مبهوت خویش هالو را بدرقه کردم. او رفت و ساعتی دیگر به وعده گاهمان آمد. درحالیکه بستهای در دست داشت. آن را به من داد و گفت: «درست ببین، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی که صحیح و سالم تحویل گرفته ای.»
من به بررسی وسایل و شمارش سکههایم مشغول شدم. دیدم همه چیز دست نخورده و سالم است. او همچنین از من خواست تا این راز را برای کسی بازگو نکنم.
... مناسک حج به پایان رسید و من در تمام طول انجام اعمال خویش، مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرتش، او را جستجو میکردم. سفر به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم، جمعی از تجار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین، ناگاه هالو، همان شخص باکرامت و والا مقام را دیدم، با همان لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم که از جای برخیزم و او را تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شد و ازمن خواست که سخنی بر زبان نیاورم. سپس نزد باربرها و کشیکچیها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن، نزد من آمد و آهسته گفت: «آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دو ساعت مانده به ظهر بیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم.« آدرس منزلش را داد و تأکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم، نه دیرتر و نه زودتر.
روز موعود رسید و به آدرسی که داده بود رفتم، اما اثری از منزل هالو و نشانههایی که گفته بود نیافتم. ساعتی جستجو کردم تا سرانجام در همان ساعتی که وعده کرده بودیم، منزلش را یافتم..
میرزا حبیب درحالیکه به شدت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود، با صدایی لرزان ادامه داد:
او مرا با خود به داخل خانهاش برد و چنین گفت: « از شما میخواهم فردا به ابتدای بازار بروی و دو ساعت مانده به ظهر، حمالها و کشیکچیها را با خود به این خانه بیاوری. درب این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد میشوید، من از دنیا رفتهام. کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده و داخل صندوق گوشه اتاق گذاشتهام. آن را بردار و خرج کفن و دفنم نما و در قبرستان تخت پولاد به خاکم بسپار.»
با شنیدن این سخنان، تأثری عمیق بر جانم نشست. مات و مبهوت از آنچه دیدم و شنیدم، با جنابهالو، وداعی سخت و حسرتآلود نمودم و خانهاش را ترک گفتم.
امروز صبح به بازار رفتم و دوستان و رفقای حمال و کشیکچی هالو را خبر کردم و با هم به سمت منزل هالو به راه افتادیم. به منزلش رسیدیم، درحالیکه درب خانه باز بود و همانطور که خودش دیروز خبر داده بود، روح از بدنش مفارقت کرده و در اتاق، رو به سمت قبله آرام گرفته بود.
صحبتهای میرزا حبیب که به اینجا رسید، با صدای صلوات تشییعکنندگان که تعدادشان از عدد انگشتان دست فراتر نمیرفت، متوجه شدم که کار غسل و تکفین میت تمام شده است. چیزی نگذشت که تابوت جناب هالو دوباره بر دستان اقلیت تشییعکننده به سوی آرامگاه تخت پولاد روانه شد.
مراسم تدفین جناب هالو که تمام شد، میرزا حبیب تاجر طاقت از کف داد و خود را بر خاک مزار او انداخت، درحالیکه با صدای بلند میگفت: « ای مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید!... او یکی از اولیای خدا و از ملازمان امام زمانعجلاللهتعالی بود.» ولولهای میان مردم افتاد.
صبح فردای آن روز، میرزا حبیب به سراغ من فرستاد تا به مسجد بازار بروم. دیدم جمع زیادی که اکثر آنها از حاجیان کاروان حج امسال و همسفران میرزا حبیب بودند در مسجد جمع شدهاند. چشم میرزا حبیب که به من افتاد جلو آمد و گفت: «میخواهم راز شگفتانگیز سفر حج خود را با همسفریان و هم کاروانیان خویش در محضر مبارک آیتالله چهارسوقی فاش کنم و پرده از چهره غریب و گمنام جناب هالو بردارم.» در معیت میرزا حبیب و دیگر همسفران او عازم بیت آیتالله سید محمد چهارسوقی، صاحب کتاب شریف روضاتالجنات شدیم.
در منزل آیتالله روضاتی (چهارسوقی) همهمه و شور و حال عجیبی بود. میرزا حبیب تاجر، درحالیکه ردای مشکی بر تن داشت و مصیبتزدهای را میمانست که نزدیکترین فرد زندگیش را از دست داده است، حکایت عجیب و شگفتانگیز سفر حج خود و ماجرای عنایت حضرت صاحبالأمرعجلاللهتعالی به واسطه جناب هالو را برای حضرت آیتالله و دیگر حاضران تعریف میکرد و در این بین صدای گریه و ضجه مردم، همراه با ذکر یابنالحسن آنها شور و حال عجیبی در بیت روحانی بزرگترین عالم شهر ایجاد کرده بود. سخنان میرزا حبیب که تمام شد ولولهای وصفناشدنی در حاضران ایجاد شد و از همه پر سوز و گدازتر، حال خود مرحوم آیتالله روضاتی بود که با شنیدن حکایت میرزا حبیب و جناب هالو، درحالیکه اشک شوق از دیدگان مبارکش روان بود، منقلب و پریشان از جای برخاسته و عازم تخت پولاد، محل دفن جناب هالو شد.
موج زیادی از جمعیت، یابنالحسن گویان درحالیکه مرحوم آیتالله روضاتی در پیشاپیش آنها حرکت میکرد به سمت تخت پولاد روانه شدند. مرحوم آیتالله سید محمد چهارسوقی درحالیکه به شدت گریه میکرد و پریشان بود، خود را به سرعت به کنار قبر هالو رساند. سپس این عالم ربانی خود را بر روی قبر جناب هالو افکند و پس از گریهها و راز و نیازهای فراوان، برخاست و رو به جمعیت فرمود: « مردم اصفهان! در همینجا به شما وصیت میکنم، هنگامیکه مُردم، مرا اینجا کنار قبر هالو دفن کنید. میخواهم وقتی امام زمان به زیارت قبر هالو تشریف میآورند، از روی قبر من عبور کنند و نگاهی هم به قبر من بیندازند.»