کد خبر: ۲۲۴۱
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

صدای مادر که بلند شد پروانه همان‌طور خواب‌آلود دست کرد و گوشی‌اش را از توی کیفش بیرون آورد و شماره گرفت:

ـ الو فریبا چی شد برای آسایشگاه صحبت کردی؟

ـ پرستو بیا این‌جا...

نه بابا نمی‌شه بهانه‌گیری می‌کنه، خستم کرده مدام اذیت می‌کنه‌... می‌دونم‌... ولی هر طور شده باید پولشو جفت و جور کنم از یه جا میارم تو فقط پیگیر باش جای خوبی باشه.

ـ پرستو بیا این می‌خواد منو ببره.

خشمگین تلفن را قطع کرد و پتوی مچاله شده بغلش را کناری پرتاب کرد و راه افتاد سمت اتاق مادرش.

ـ چیه مادر؟ چند بار بگم من پرستو نیستم، پروانه‌ام همون دختر بدبختت. که تو 18سالگی شوهرش دادی و مجبور شد تو 20 سالگی طلاق بگیره. من اونم مادر، به صورتم خوب نگاه کن بدبختی داره ازش می‌باره.

مادر نیم‌خیز شده بود روی تخت و پتو را از ترس توی بغلش جمع کرده بود.

ـ اون مرده می‌خواد منو بگیره، ببین چطور بهم نگاه می‌کنه.

دندان‌های پروانه از خشم بهم کلید شده بود و نفس‌هایش بلندتر رفت گوشه اتاق و چند بار با بالشی که از روی تخت برداشته بود کوبید روی زمین.

ـ می‌بینی هیچ‌کس این‌جا نیست هیچ‌کس توی این خراب شده غیر از من و تو نیست، فقط منم و تو مادر، فقط منم و تو.

راهش را کشید و رفت توی پذیرایی و نشست روی مبل. حالش از خودش بهم می‌خورد. از این همه بدبختی که باید تنهایی یدک می‌کشید دلش می‌خواست چشم‌هایش را ببندد و باز کند و تمام این بدبختی‌ها یک کابوس باشد، یک خواب وحشتناک که با یک استکان چای داغ تب و تابش از سرش می‌افتاد و دوباره زندگی شروع می‌شد مثل همان روزها. آن روزهای خوب گذشته که با مرگ بابا تمام شده بود. آن بازی‌ها و شیطنت‌های بچگانه خواهر و برادرهایش. دلش می‌خواست یک نفس راحت بکشد، با هر زنگ در و تلفنی از جا می‌پرید. وحشت دستگیر شدن تمام روزهایش را پر کرده بود. اگر تا آخر ماه نمی‌توانست جای چک را پر کند... حتی دوست نداشت به آن روز فکر کند. تمام غم‌های دنیا روی دلش سنگینی می‌کرد. غم ورشکست شدن کارگاه، غم تنهایی‌اش، غم پسرش امید که اگر دیر می‌جنبید می‌افتاد زیر دست نامادری و آن وقت برای همیشه از دستش می‌داد و حالا غم بیماری مادر که از همه دردها بدتر بود. بین گذشته و حال دست و پا می‌زد. خوشبختی ناچیزی که کنار پدر داشت و بدبختی بزرگی که در زندگی با عرفان تحمل کرده بود. اگر مادر آن روزها گول زرق و برق پول عرفان را نخورده بود و آن‌قدر زود شوهرش نداده بود شاید او هم مثل بقیه خواهر و برادرهایش حالا خانه‌ای داشت و زندگی و خانواده‌ای که اجازه نمی‌دادند این‌قدر سختی را تنهایی به دوش بکشد. پا سوز خواهر و برادرهایش شده بود. ازدواج کرده بود تا آن‌ها پول دفتر و کیف مدرسه را داشته باشند، لباس برای پوشیدن و غذا برای خوردن و حالا هیچ کدامشان احوالی از او نمی‌پرسند که چطور دارد توی بدبختی دست و پا می‌زند.

مادر همان‌طور آرام و بی‌صدا با آن هیکل نحیف از مقابلش گذشت. کمرش دولا شده بود و لباس توی تنش زار می‌زد. رفت سمت آشپزخانه و نگاه پروانه را هم با خودش کشید. یک سال بود که از مادر پرستاری می‌کرد. خواهر و برادرهایش از ترس بود یا از رودربایستی یادی از او نمی‌کردند که مبادا نگهداری از مادر بیفتد روی دوششان. فقط دورادور زنگی و تلفنی و تمام. از نظر خواهرهایش که او خوشبخت‌ترین بود نه شوهری که سرش غرغر کند و نه بچه‌ای که با نق نق‌ها امانش را ببرد. برادرها هم که بماند...

ـ با اون مهریه که تو از اون عرفان بدبخت گرفتی موندم چرا این‌قدر می‌نالی چی می‌کشیده عرفان از دستت.

باید یک آسایشگاه درست و حسابی پیدا می‌کرد. دغدغه‌هایش آن‌قدر زیاد بود که دیگر مادر و نگهداری از او در آن‌ها جایی نداشت. دلش می‌خواست گریه کند تنهایی‌اش را جار بزند و خودش را خالی کند ولی هیچ‌کس را پیدا نمی‌کرد. هیچ گوش شنوایی نبود که دردهایش را با او قسمت کند و سبک شود شاید این طور می‌خواست از مادر انتقام بگیرد، انتقام این همه بیچارگی و تنهایی را که داشت تحمل می‌کرد. مادر مسبب همه چیز بود اگر شیفته مال و منال عرفان نمی‌شد، اگر خودش نمی‌رفت و زن مردی جوان‌تر از خودش نمی‌شد به بهانه خرج و برج بچه‌ها، شاید روزگارش بهتر از این‌ها بود. حالا هم که شوهرش مرده آمده پیش او، چرا مادر هیچ‌وقت دست از سر او بر نمی‌داشت؟.

سر و صدایی که از آشپزخانه بلند شد حواسش را از افکارش پرت کرد. فریاد کشید:

ـ چکار می‌کنی؟ تو آشپزخونه داری چکار می‌کنی؟

و بلند شد و سمت آشپزخانه رفت.

ـ مادر این چه کاریه داری می‌کنی؟

تمام گوشت‌های توی فریزر را ریخته بود توی قابلمه و گذاشته بود روی گاز.

ـ قراره بچه‌هام بیان می‌خوای اومدن چی بخورن؟ باید غذا داشته باشی دیگه.

ـ کدوم بچه‌ها؟ کی بهت گفت؟

ـ خود پوریا زنگ زد همین الان. داشتی باهاش حرف می‌زدی گوشی رو دادی به من!

ـ وای وای مادر، نکن دیگه خستم کردی، اونا نمیان. نه الان که هیچ‌ وقت نمیان. اونا تو رو فراموش کردن، منو فراموش کردن، آخه چرا اذیتم می‌کنی؟! بابا منم بچتم یکم به منم فکر کن آخه به تو هم می‌گن مادر من دارم از غصه می‌میرم. اونا دوست ندارن.

چشم‌های پیرزن گرد شده بود توی صورت پروانه و دانه‌های گرد اشک سر می‌خوردند روی صورتش. پروانه همان‌جا زیر دیوار کز کرد و سرش را گرفت بین زانوهایش و گریه کرد.

ـ خسته شدم مادر آخه برای چی این‌قدر اذیتم می‌کنی؟! منم دخترتم منم بدبختی‌های خودمو دارم، منم دارم از پا می‌افتم... چرا این‌قدر اذیتم می‌کنی؟

صدای گریه‌اش خانه را برداشته بود.

ـ اون بچه‌های بی‌معرفتت هر دومونو تنها گذاشتن، هم منو هم تو رو، انگار نه انگار مادر و خواهری هم دارن. چرا این‌قدر سنگشونو به سینه می‌زنی؟! آخه چرا بابا چطور بفهمونن بهمون که دوست ندارن؟!

گریه امانش نمی‌داد، سینه‌اش به خز خز افتاده بود.

ولی یک‌باره انگار دردی از روی دلش برداشته شد... مادر آرام بغلش کرد... سرش را چسباند به سینه‌اش... تمام درد دلش به یک‌باره آرام و سبک شد. آن آغوش گرم انگار بی‌دغدغه‌ترین جای دنیا بود. فراموشش شد که اگر تا آخر ماه جای چکش را پر نکند شاید... چقدر سبک شده بود درست مثل پر... مادر بوسیدش و پا به پایش گریه کرد. اشک‌های شور داغش می‌افتاد روی دست‌های پروانه و آرام آرام غصه‌ها را از دلش پاک می‌کرد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: