کد خبر: ۲۱۵۴
تاریخ انتشار: ۱۵ تير ۱۳۹۸ - ۱۶:۱۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

معنای افسردگی را نفهمید فقط زیر لب با خودش گفت:

ـ ولی اون خوب میخوره.

دستهایش به امتداد بدنش آویزان شدند و نگاهش از گوشه چشمش افتاد به صورت رنگ پریده و بیتفاوت زنش که روی صندلی مقابل میز دکتر نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد اما انگار که چیزی نمیدید هیچ چیز.

***

تا به حال هیچوقت زنش را اینطور ندیده بود. زنش همیشه میخندید، زیاد حرف میزد و پر سر و صدا بود. در این چند سالی که با هم زندگی کرده بودند هیچوقت نشده بود که او را اینطور ببیند. او همیشه با همه مهربان بود حتی با رفتگر بد دهن و غرغروی محل، حتی با بقال گرانفروش و با خیلیهای دیگر که کسی دل خوشی از آنها نداشت. دلش میخواست همه آدمها را دوست داشته باشد، بینشان را آشتی راه بیاندازد، همیشه هم از آنها خوب برای همه تعریف میکرد. ولی حالا مدتها بود که آرام و ساکت فقط بیرون را تماشا میکرد بدون اینکه چیزی ببیند و یا کاری بکند. فقط نگاه میکرد و بعد آرام میخزید توی تخت و پتو را روی صورتش میکشید. مرد با اینکه خیلی وقتها حال و حوصله وراجیهای زنش را نداشت ولی حالا از اینکه میدید او اینطورکم حرف و بیحوصله شده ناراحت بود. حالا یکی پیدا شده بود که به او میگفت که زنش مریض است، یک جور مریضی که هیچ از آن سر در نمیآورد، یک مریضی که زنش را آرام و گوشهگیر کرده و آن همه توی خودش فرو برده بود. یک بیماری مرموز که نه درد داشت و نه نیاز به آمپول و دوا و درمانهای همیشگی. مریضی زنش هیچ شباهتی به سرما خوردگی یا بدتر از آن نداشت. اصلا مگر میشد که آدم مریض شود و جاییاش درد نگیرد؟! سالها پیش پدربزرگش مریضی کلیه گرفت و مرد، عمه مادرش هم دچار یک جور بیماری خونی شده بود و دست آخر یک روز زمستانی همه چیز تمام شد اما زنش...

روزها حرف دکتر فکرش مشغول کرده بود:

ـ خانم شما دچار افسردگی شدن.

پدرش همیشه میگفت:

ـ همین که خوب کار کنی و خوب پول در بیاری مرد خوبی هستی، مرد با کاراشه که مرده. مرد خانواده دوست اهل حرف نیست اهل عمله.

و او تمام این سالها مرد خوبی بود. کار کرد روز و شب، خانه‌‌شان بزرگتر شد، جواهرات زنش را بیشتر کرد و مهمانیهای بزرگ و زیاد گرفت پس چطور زنش بیمار شده بود؟! آن هم بیماری که خلاف آن حرف را ثابت میکرد...

فقط توانست یک جمله از دکتر بپرسد:

ـ حالا باید چکار کنم؟

ـ باید ببینید چه کارهایی دوست داره تا اونها رو انجام بدید.

یادش آمد وقتی خیلی جوان بودند زنش عاشق این بود که یک باغچه کوچک توی حیاط داشته باشند و او هیچ وقت فرصت نکرده بود تا آرزوی زنش را بر آورده کند. پس شروع کرد به درست کردن باغچه. بعد هم رفت سراغ کتاب خواندن، با اینکه هیچ علاقهای نداشت و از سر و ته کتابها سر در نمیآورد و هر بار که چشمش به آنها میافتاد خوابش میگرفت اما به خاطر زنش این کار را هم کرد. گرچه زنش انگار هیچ کدام از این کارها را نمیدید و همه اینها مرد را ناراحت میکرد. حالا که حال زنش خوب نبود درک میکرد خانه بدون او چقدر بی رنگ و بوست. در تمام این سالها که زندگی کرده بودند این همسرش بود که همیشه عطر و بوی خانه بود. نمیفهمید دلش چرا یکباره برای او تنگ شد، برای خرابکاریهایش، برای وراجیهایش. همسرش میتوانست ساعتها بیوقفه در مورد یک مسأله صحبت کند بدون اینکه خسته شود یا کم بیاورد، حتی اگر آن مساله یک دندان درد ساده بود اما حالا خیلی وقت بود که حرفی نمیزد، حتی از همان حرفهای تکراری و همیشگی. هرچند که آن موقعها زیاد حال و حوصله گوش دادن به حرفهای او را نداشت ولی حالا دلش تنگ شده بود، احساس میکرد زنش را بیاندازه دوست دارد و داشته. همه این مدت این را نمیفهمید وقتی که او میخندید، شیطنت میکرد و در کنارش بود ولی حالا که او ساکت و آرام و بی تفاوت شده بود مرد همه چیز را میفهمید... دلش می خواست حال زنش خوب شود دوباره مثل آن روزها برای همه دل بسوزاند و مهربانی کند. در تمام این سالها همسرش را دوست داشت اما یک چیزی اجازه نمیداد که به او بگوید چقدر بودنش را دوست دارد ولی حالا، حالا دلش میخواست که زنش میفهمید... دلش میخواست به او میگفت که چقدر دوست دارد دوباره خندیدنش را ببیند، به او بگوید این مدتی که نخندیده و خنده او را ندیده چقدر حالش بد است، بگوید چقدر دلش برایش تنگ شده...

دست از کار کشید و رفت کنار زنش توی حیاط و روی صندلی نشست. سرش را گذاشت روی شانه همسرش و آرام زیر گوشش زمزمه کرد:

ـ دوست دارم، دلم برات تنگ شده، خواهش میکنم زود خوب شو.

زن سرش را برگرداند سمت شوهرش و توی چشمهای او نگاه کرد و لبخندی تمام صورتش را پوشاند... خندهای بعد از ماهها سکوت.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: