فائقه بزاز
عمه خانمی داشتیم که نمیدانستیم عمه چه کسیه؟ نه عمه مادرم بود و نه عمه پدرم. بقیه بچههای فامیل هم نسبتشان با این عمه خانم جان درست مثل من بود. یعنی این پیرزن بامزه و قلقلی، هیچ نسبت خاصی با هیچکس نداشت اما مورد احترام همه بود و با مادربزرگم زندگی میکرد. بعدتر فهمیدیم که دختر یکی از عمههای فوت شده پدربزرگم بوده و به خاطر سن و سالش او را عمه خانم صدا میزدند. عمه خانم عقاید جالبی داشت که به خرافات تنه میزد. مثلا برخی مواقع که استکان و نعلبکی به طور اتفاقی پشت سر هم ردیف میشد میگفت: جمع و جور کنین حتما مهمون میاد! یا اگر روی سطح چایی تفاله چای شناور میماند، میگفت: همین الان یه غریبه در میزنه! به شدت روی نحسی عدد 13 حساسیت داشت و مشتری پرو پا قرص 12+1 بود. همیشه تاکید میکرد مبادا روی گربه آب بپاشین که حتما زگیل درمیارین! وقتی یکی فوت میکرد میگفت حتما لباسش رو آتش بزنین که وجودش تو خانه شگون نداره. یادمه وقتی بچهای قیچی را باز و بسته میکرد به شدت کفری میشد و قیچی را با غیظ میگرفت و میبست و میگذاشت روی طاقچه چون معتقد بود حتما دعوا میشه. اما همین عمه خانم و باورهای عجیبش گاهی هم چیزهایی میگفت که یک دنیا به دل مینشست. مثلا وقتی ماه رمضان میافتاد به روزهای بلند و طولانی تابستان، میگفت: غصه نخورید! خدا بهتون قوت میده. ماه رمضان با بقیه ماهها فرق میکنه. خدا روز اول ماه مبارک به فرشتههاش دستور میده که یه دونه گندم تو دل آدم روزهدار بکارن. این که میبینین تو روزهای ماه مبارک میتونین تا غروب آفتاب تحمل کنین قوت همون یه دونه گندمه وگرنه که تو روزای دیگه مگه میشه چند ساعت لب به آب و غذا نزد و تشنه و گرسنه نشد؟
آن روزها، ما هم بر اساس میزان درک و هوش خودمان در مورد باورهای عمه خانم، گزینشی عمل میکردیم. مثلهایی را که موافق میلمان بود میپذیرفتیم و آنهایی که هیچ رابطه علی و معلولی برایش نمییافتیم برایمان خندهدار به نظر میآمد. مثلا این حکایت گندم عمه خانم برایمان خیلی شیرین و جذاب بود. آنقدر که بهانهای شده تا بعد از گذشت سالیان دراز هنوز هم با حلول ماه مبارک به یادش باشیم و فاتحهای نثار او و تمام بزرگترهایی کنیم که با مثلهای شیرینشان ما را برای کارهای سخت آماده میکردند.