کد خبر: ۲۰۵۷
تاریخ انتشار: ۰۹ تير ۱۳۹۸ - ۱۶:۳۳
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی‌

مادر در حال کشیدن سلفون روی ظرف شیرینی، رو به من می‌کند:

ـ نرگس، امروز حواست باشه عمه‌ات متوجه سورپرایزمون نشه‌ها...

اتوی مو را از برق می‌کشم:

ـ باشه مامان حواسم هست. فقط خودت که می‌دونی عمه حس کنجکاوی بالایی داره و بالأخره می‌فهمه‌!

با هزار بدبختی عمه را راضی کرده بودیم که چند ساعتی به خانه عمه زری برود. مگر می‌رفت! از نقطه‌ ضعفش استفاده کرده و کاری کردم که خودش به حالت دو به خانه عمه زری برود. گفتم که محسن می‌خواهد با خانمش به سینما برود و قرار است که عمه زری را هم با خود ببرند. خدا مرا ببخشد که به این شکل ملوک را ذوق‌زده کرده و راهی کرده بودم. عمه زری در جریان کارهایم بود.

مادر رو به من می‌کند:

ـ نرگس بدو برو از داخل کمد دیواری وسایل تزئینی رو بیار تا مهمونا نیومدن خونه رو تزئین کن.

راستی بادکنک داریم؟!

لبم را آویزان می‌کنم وشانه‌هایم را بالا می‌اندازم:

ـ نمی‌دونم، بزار برم ببینم چی داریم، چی نداریم.

در کمد دیواری را باز می‌کنم و داخلش را می‌گردم. بالأخره از پشت وسایل، نایلون کاغذ رنگی و ریسه‌ها را می‌کشم بیرون. همه را کف اتاق خالی می‌کنم.

بله... چند تایی هم بادکنک داشتیم. همه چی مهیا برای یک تزئینات با شکوه بود.

مادر خودش را به در اتاق می‌رساند:

ـ چی شد نرگس، پس چرا از صدا افتادی‌؟!

ـ خوب مامان داشتم وسایلو پیدا می‌کردم. بیا همه چی داریم. این از بادکنک وکاغذ رنگی و اینم از ریسه... مادر ذوقی می‌کند و می‌خندد:

ـ خوب مادر‌ جون تا تو اینارو به در و دیوار بچسبونی منم برم بقیه کارها راانجام بدم. بدو دخترم

دستم را از زیر وسایل تزئینی می‌اندازم و همه را به داخل پذیرایی می‌برم.نیم ساعتی طول می‌کشد که خانه را طبق دلخواه تزئین کنم. مادر از داخل آشپزخانه سرک می‌کشید.

ـ‌ نرگس مگه می‌خوای برای بچه تولد بگیری این‌جوری تزئین کردی وعکس گوفی و سیندرلا به در و دیوار چسبوندی!

پیروزمندانه دو دستم را به هم می‌کوبم:

ـ مامان شما نگران نباش، اونی که باید خوشش بیاد خوشش میاد کودک درون عمه همچنان در حال جست وخیز!

مادر دستش را به سمتم تکان می‌دهد:

ـ خدا تو رو نکشه نرگس، کیک تولدشم که باربی انتخاب کردی. آخه برای عمه‌ات که 45 سالشه یک کم زشت نیست؟!

خنده بلند بالایی سر می‌د‌هم:

ـ زشت؟! نه بابا! من موندم قلب عمه با این همه خبرهای غافلگیر‌کننده و مهیجی که براش داریم، چه جوری می‌خواد جواب‌گو باشه، از ذوقش ایست قلبی نکنه شانس آوریم!

مادر لبش را با دندان می‌گزد:

ـ زبونتو گاز بگیر دختر، این چه حرفیه، خدا نکنه.

ـ مامان شوخی کردم، به دل نگیر.

سری به آشپزخانه می‌زنم. مادر در حال آماده کردن سالاد الویه است هنوز تا آمدن میهمان‌ها ساعتی مانده که صدای زنگ خانه بلند می‌شود گوشی آیفون را بر می‌دارم:

ـ کیه؟!

صدای گرفته عمه ملوک به گوشم می‌رسد:

ـ باز کن نرگس

دکمه آیفون را فشار می‌دهم یعنی چه اتفاقی افتاده بود خدا به خیر کند مادر نگاه کنجکاوش را به من دوخته بود:

ـ‌ کی بود نرگس؟!

ـ‌ عمه بود، اونم با توپ پر!

مادر لرزشی به اندامش افتاد:

ـ‌ آخه چرا‌؟!

ـ نمی‌دونم، بزار بیاد تو، معلوم می‌شه.

عمه با چشمانی پف کرده وسرخ وارد خانه می‌شود و قبل از سلام و علیک می‌زند زیر گریه:

ـ دستت درد نکنه مینا‌خانم، من فکر می‌کردم مثل خواهرت می‌مونم. نمی‌دونستم انقدر این‌جا سربار و اضافه‌ام! خدا منو بکشه راحت شم، ای ننه جان چرا تنهام گذاشتی و رفتی...

عمه می‌گفت و به سروکله‌اش می‌کوبید من و مادرم مات ومبهوت عمه را نگاه می‌کردیم و قدرت تکلم نداشتیم. مادر که گویی به خودش آمده، به سمت عمه می‌رود:

ـچی شده ملوک جان، خدا منو مرگ بده تو رو این‌جوری نبینم.

عمه با دست مادر را پس می‌زند:

ـ لازم نکرده واسه من دلسوزی کنی. آهای نرگس ور‌پریده واسه چی به من دروغ گفتی قراره محسن آبجیمو ببره سینما‌؟ ها؟!

چشمانم گرد می‌شود، آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم.

ـ عمه زری خودش گفت. حالا می‌گی چی شده یا نه؟!

عمه نگاه پر غیضش را به من ومادر می‌دوزد:

ـ دیگه می‌خواستی چی بشه. منو فرستادید اون‌جا که این آسمون رسیمون‌ها رو به درو دیوار بچسبونید وتولد بگیرید؟! آره‌؟! فکر نمی‌کردید مچتونو بگیرم! تازه متوجه ناراحتی عمه شدم. خدا این عمه زری را 100 ساله کند که نتوانسته بود بدون دردسر چند ساعت عمه ملوک را خانه‌شان نگه دارد. لابد باز می‌گفت:

ـ وای نرگس جون، به خدا انقدر ملوک اصرار کرد که از دهنم در رفت و بهش گفتم.

مادر دست عمه را در دستانش می‌گیرد:

ـ‌ ملوک جان داری اشتباه می‌کنی. قضیه اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست قربونت برم.

عمه خشمگین دستش را از دستان مادر بیرون می‌کشد:

لازم نکرده واسه من فیلم بازی کنی مینا‌خانم!

تو هم شدی هم‌دست این نیم وجبی، ای خدا منو بکش این همه خواری و خفت نکشم. ای وای ببین من بدبختو چه جوری فرستادن‌ خونه‌ اون زری خل وچل واسه خودشون جشن و پایکوبی راه انداختن. هر چی می‌کشم از دست این زری می‌کشم...

مادر که رنگ به چهره‌اش نمانده بود، تکانی به عمه می‌دهد:

‌ملوک یه دقیقه دندون رو جیگر بزار ببین من چی می‌گم ماشاالله موتورت گرم شده داری با سرعت 200 تا برا خودت می‌ری!

عمه دو دستش را بلند می‌کند وبر سرش می‌کوبد:

ـ ها،چیه؟! لابد دوست داری موتورم خاموش شه برم پیش ننه‌ام؟ بگو... خجالت نکش. ای وای خدا، چه جوری می‌شد برای چند دقیقه دهان عمه را ببندیم تا بتوانیم او را متوجه اشتباهش کنیم! عجب غلطی کردم از مادر خواستم عمه را برای تولدش غافلگیر کنیم!

مادر به سمتم خیز بر می‌دارد:

ـ خدا تو رو لعنت کنه نرگس که تمام این آتیشا از گور تو در میاد. من احمق رو بگو که با این سنم گول تو نیم وجبی رو خوردم.

بله... می‌دانستم آخرش تمام کاسه وکوزه‌ها سر من بدبخت می‌شکند!

اشک در چشمانم حلقه می‌زند:

ـ‌ به من چه که نمی‌تونی حرفتو بزنی و واقعیت رو بگی؟! خوب عمه یه دقیقه دست از عزاداری و سوگواریت بردار تا مامان بگه جریان چیه؟

عمه چشمانش را ریز می‌کند و خیره نگاهم می‌کند‌:

ـ نرگس پاشو از جلو چشمم برو تا اون روم بالا نیومده انقدرم بلبل زبونی نکن. فقط تو مونده به من بگی چیکار کنم. تو برو به دوستات زنگ بزن بگو نیان تولد! بگو عمه‌ام مرده تولدم بهم ‌خورده. بگو عمه‌ام جوون‌مرگ شد بگو عمه‌ام دق کرد مرد و راحت شد. بگو دیگه عمه ملوک ندارم، بگو...

ای وای، الانه که دیگه دیوونه شم. خدا به جای دو گوش، به عمه یک گوش ودو ت ازبون داده بود.

ماشاءالله یک نفس می‌گفت وما را متهم می‌کرد.

مادر کلافه آب دهانش را به سختی فرو می‌دهد:

ـ ملوک جان امروز جشن تولد توئه. نرگس می‌خواست غافلگیرت کنه. نمی‌دونست برات سوء تفاهم پیش میاد.

عمه نوچ و نوچی می‌کند‌:

ـ آره تو گفتی منم باور کردم حالا که دیدید من همه چی رو فهمیدم می‌خواید تولد نرگس رو به اسم من تموم کنید. باشه مینا‌خانم.

به آشپزخانه می‌روم و لیوانی آب برای مادر می‌آورم.

مادر لیوان را از دستم می‌گیرد و رو به عمه می‌کند‌:

ـ ملوک جان یه کم آب بخور عصبانیتت فروکش کنه. عمه با دست لیوان را پس می‌زند:

ـ نمی‌خورم. من کوفت بخورم. من مرگ بخورم. فکر نمی‌کردم انقدر زیادی باشم که بخوای منو با کلک بفرستی خونه زری. یک کلام می‌گفتی ملوک، برو خونه زری ما می‌خوایم واسه نرگس تولد بگیریم دوست نداریم تو باشی، دیگه این همه فیلم بازی کردن نمی‌خواست!

آره والله، ما این‌جوری شیک و مجلسی عذر عمه را می‌خواستیم و او هم به همین راحتی قبول می‌کرد و می‌گفت چشم! الان تولدش بود، ما نمی‌توانستیم به او حالی کنیم که برای خوشحال شدنش، غافلگیرش کردیم. چه دل خجسته‌ای داشتم که این پیشنهاد را به مادر داده و این همه قشقرق راه انداخته بودم. دلم به حال مادر می‌سوخت. مانده بودم با آمدن میهمان‌ها چه جوری و با چه زبانی جلوی عمه را بگیریم که آبرویمان را نبرد.

می‌دانستم با این فکرهایی که عمه در سر پرورانده هیچ‌کس نمی‌توانست او را مجاب کند که برای تولد او آمده!

در میان گریه‌ها و اوضاع بهم ریخته خانه، صدای زنگ خانه به صدا در می‌آید مادر دستش را روی آن یکی دستش می‌کوبد:

ـ خدا منو مرگ بده، حتما مهمونا اومدن،تو رو خدا ملوک‌جان آروم باش. به خدا تولد رو برای تو گرفتیم.

عمه اوفی می‌گوید و نگاهش را به مادر می‌دوزد:

ـ خیالت راحت راحت مینا‌خانم، آبروتو جلوی مهمونا نمی‌برم. اصلا! می‌خوای به مهمونات بگو خواهرشوهرم مرده، خوبه؟!

مادر مستأصل و دو دل ایستاده و به عمه نگاه می‌کرد که پدر در را باز می‌کند و با کیک تولد وارد می‌شود.

او با دیدن ما ا خم‌هایش درهم می‌رود:

ـ این‌جا چه خبره! چرا همه عزا گرفتین؟! چرا در رو باز نمی‌کنید؟!

عمه لب ور می‌چیند:

ـ تولد هر کی هست مبارکش باشه!

پدر گیج نگاهش را به مادر می‌دوزد:

ـچه خبره این‌جا؟! ملوک چی می‌گه‌؟!

مادر رو به پدر می‌کند‌:

ـ نرگس ملوک رو فرستاد خونه زری‌خانم تا متوجه نشه می‌خوایم براش تولد بگیریم. اونم فکرکرده تولد نرگس و ما می‌خواستیم گولش بزنیم.

پدر که شناخت کافی از اخلاق‌ خواهرش داشت، کیک را به سمت عمه می‌گیرد:

ـ خواهر، خدا بخواد چند کلاس سواد خواندن داری روی کیک رو بخون ببین چی نوشته.

عمه نگاه دزدکی به کیک می‌اندازد:

ـ ملوک جان تولدت مبارک!

عمه با دیدن کیک باربی ونوشته روی آن کم‌کم لبخند به لب‌هایش می‌نشیند کمی‌ چشم می‌چرخاند و به درو دیوار وتزئینات نگاه می‌کند. نگاهش روی نوشته دیوار خیره ماند:

ـ عمه ملوک عزیزم، تولدت مبارک.

عمه به قدری عصبانی و طوفانی بود که نه حرف کسی رو می‌شنید و نه چشمش جایی را می‌دید. او که تازه متوجه اشتباهش شده بود، از جایش بلند می‌شود نگاه خجالت‌زده‌اش را به مادر می‌دوزد:

ـ مینا ببخشید. من انقدر عصبانی بودم که متوجه هیچ‌چیز نشدم. با این‌که تو و نرگس سعی کردید منو متوجه کنید اما انگار من کر وکور شده بودم. منو ببخش که این‌جوری رفتار کردم!

با شناختی که از دل مهربان مادر داشتم، می‌دانستم که عمه را بخشیده، او دستانش را باز می‌کند وعمه را در آغوش می‌گیرد:

ـ اشکال نداره، ملوک‌جان، شایدم کار ما اشتباه بود که از اول نذاشتیم بفهمی ‌امروز تولدته.

من بدبخت که تولدم در تابستان نبود. من زمستان به دنیا آمده بودم. عمه به خاطر عصبانیتش متوجه این موضوع نشده بود. در هر صورت با آمدن پدر سوء‌تفاهم‌ها برطرف شد. در عجب عمه زری بودم که نتوانسته بود برای چند ساعت سر عمه ملوک را گرم کند تا انقدر دردسر درست نشود.

میهمان‌ها آمدند و جشن تولد مفصلی برای عمه ملوک برگزار کردیم. می‌دانستم با دیدن میهمان‌ها وتبریکاتشان، عمه تازه به این باور رسیده بود که امروز تولد خودش است!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: