ماه منیر داستانپور
از دفتر رئیس اداره خبر آمد که بساط سفر ببند به سمت مشهد، بند دلم پاره شد. خیلی وقت بود روی ماهتر از ماه آقا را ندیده بودم و عجیب دلتنگی کار دستم داده بود. کم کم داشتم رسوای عالم میشدم که گویا خودش به دادم رسیده و موقعیت سفر را فراهم کرده بود.
دست خودم نبود. از همان سرظهر و موقع بازگشت از اداره به خانه، تا عصر و بعد از بیرون کشیدن چمدان سوغاتی مادر از زیرزمین که از آخرین سفرش هنوز در روکش پلاستیکی روی باقی وسایل انباری خاک میخورد و من عجیب در این مدت گرفتاری در اداره به آن کم لطف بودم؛ لبخند یک لحظه هم از روی لبهایم پاک نمیشد. یک روز فرصت داشتم تا برای سفر آماده شوم اما قبل از آنکه به شب برسد؛ چمدانِ بسته شدهام را مقابل در ورودی گذاشته و مثل یک جهانگرد همیشه در حال سیر و سیاحت حاضر به یراق مهیای حرکت بودم. هرکس نمیدانست و این صحنه را به چشم خود میدید، گمان میبرد آن چمدان نوی تازه از لای زرورق درآمده و صاحبش از همین ایرانگرد خودمان که چندی پیش مستندش مثل حلوای لَنتَرانی بین شبکههای سیما دست به دست میشد؛ چیزی کم ندارد. غافل از اینکه صاحب بیچاره این سوغات مکه مادر، چند سالیست رویای سفری بیدغدغه میبیند و انقدر کار و بارش زیاد است که خیلی هنر کند تا گردنه امامزاده داوود برود و من جدا هنر همان تا گردنه رفتن را هم مدتها بود، نداشتم.
این سفر هم اگر بنا بر آموزش دورهای فشرده نبود، به نظر بعید میآمد که حضرات بالادستنشین اداره جان، رخصت بدهند به مرخصی و نفس کشیدن بنده که خیلی وقت بود داغ یک استراحت یک هفتهای درست و حسابی به دلم مانده بود. در هر حال خواهی نخواهی از یک هفته سفرمان یک روز برای رفت و روزی دیگر برای بازگشت در تنها قطار متوسطی که برای آن روزهای شلوغ مشهد پیدا کرده بودیم برباد میرفت و چارهای جز سکوت و رضایت نداشتیم که فرصتی برای اعتراض نبود.
گویا در این مدت همیشه در خانه ماندن، به طرز عجیب و غیر قابل باوری شبیه به در و پنجره یا سایر وسایل زِهوار در رفته و فرسوده منزل پدری شده بودم که حتی آقاجان هم با آن میل بافتنی که بعد از مرحوم شدن بیبی یک روز هم از دستش نیوفتاده بود و یک ریز نمیدانم برای کدام در برف و بوران ماندهای جوراب میبافت؛ آنقدر از رفتن و شاد شدنم، خوشحال بود که باید حین لبخند زدن مراعات میکرد دندان مصنوعی زیادی گشاد شدهاش از دهان بیرون نپرد. از طرفی مادر هم خودش موقع بدرقه سه طبقه پله را با آن زانوهای معیوبش پایین آمد و آب پشت سرم ریخت و پدر سلام خیسش را پیغام داد که برسانم به آقا.
در تاریک روشن آسمان تابستانی، حوالی ساعت پنج صبح سوار بر ماشین آژانس به سمت راهآهن حرکت کردم. به خواست پدر ماشینم را در خانه گذاشته بودم که مبادا خط و خالی در پارکینگ به ترکیبش بیاندازند و قطعا جایش در این پنج روز در خانه امنتر است. از شیشه عقب ماشین مادر را دیدم که مثل همیشه آیهای قرآن را زیرلب زمزمه و به ماشین حامل من فوت کرد. پدر ظرف آب را بر سطح کوچه ریخت و مادر در حالی که با چادر اشکش را پاک میکرد به دست تکان دادنهای من جواب داد. دخترکشان داشت بعد از چند سال که تنگ دلشان چسبیده بود، به تنهایی به مسافرت میرفت و عجیب همه حس کرده بودند او دوست ندارد از این سفر بازگردد.
قبل از سایر همسفران در ایستگاه راهآهن تهران حاضر بودم و منتظر همکاری که از طرف بقیه مأمور خرید و هماهنگی بلیط بود، شدم اما در کمال تعجب هنگام گذشتن از گیت بازرسی متوجه شدم به جای اسم خودم نام یک مرد را برای من اما با نام فامیلی خودم رد کردهاند! شماره ملی و نام فامیلی درست بود اما نام یک آقا به جای نام دخترانه من جایگزین شده بود. با وساطت همکاری که این دسته گل را به آب داده بود این مشکل برطرف شد و همگی سوار قطار شدیم. بگذریم از اینکه حتی موقع چک کردن بلیطها در قطار هم به مشکل برخوردیم و مسئول قطار گفت هر بلایی به سرم بیاید هیچ بیمهای پاسخگو نیست و خودم را دربست به امام رضا سپردم ولی حسابی به همکار ناشی تذکر دادم باید حواسش باشد این اشتباه را وقت برگشت تکرار نکند؛ وگرنه حسابی بین کلاههایمان جنگ جهانی پیش میآید و تو چه میدانی جنگ جهانی بین دو خانم همکار چیست؟!
القصه، چشمتان روز بد نبیند که پنج روز سفر از ساعت شش صبح گرفته تا پنج بعد از ظهر، اساتید محترم بدتر یکبند و یک کله مته بر مغز بینوای ما فشردند و حرفهای بیمحتوایی که جدا آموزش دادنش این همه هزینه و کلاس گذاشتن نمیخواست، در سرهایمان فرو کردند. تازه ساعت پنج شبیه به زندانیان از بند رسته، خودمان را به حرم میرساندیم و اگر این قسمت سفر نبود چقدر زندگی برای حداقل من یکی سخت میشد.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و رسیده بودیم به شب چهارم. فکر بازگشتن به تهران و جدا شدن از کسی که بیشتر از همه زندگیم دوستش داشتم بدجور عذابم میداد. طبق برنامه، روز آخر هیچ کلاسی برگزار نمیشد و آزاد بودیم. تصمیم گرفتم آن شب را تا صبح همانجا در حرم بمانم.
صبح وقتی چشم بازکردم، اولین تصویری که دیدم برق گنبد طلایی حرم آقا بود که دلم را شاد کرد و اشک گرم به چشمهایم نشاند. هر طور که بود آن روز هم به پایان رسید و فردا صبح باید عازم تهران میشدیم.
دوباره من بودم و کار و کار و کار. با سایر همکاران وارد ایستگاه راهآهن شدیم که حس کردم چیزی را از من مخفی میکنند. برقی در چشمهایشان دیده میشد که متوجه دلیلش نمیشدم. نوبت به گذشتن از گیت بازرسی که رسید باز همان همکار دسته گل به آب بده دفعه قبلی گردنش را کج کرد که «رفیق جان شما بلیط بازگشت نداری!» انگار برق دویست و بیست ولت به مغزم وصل کرده بودند. من شب گذشته کلی گریه و زاری کرده و از آقا خواسته بودم که خودش کاری کند در مشهد ماندگار شوم اما منظورم این نبود که اینطور بدون جا و مکان و غریب، دور از خویشان و بستگانم در این شهر رها شوم. گویی همکارانم معنی نگاه گنگ و سردرگمم را فهمیدند که دلشان طاقت نیاورد بیش از آن ماجرا را مخفی نگه دارند.
من به واقع در مشهد ماندگار شدم البته نه بدین آسودگیها، آن روز دوستانم از ماجرای خواستگاری پنهانی خانمی از من سخن گفت که خودم هیچ خبری از آن نداشتم. همان همکار مربوطه شده بود واسطه و خبر را به گوش مادرم رسانده بود. خانواده هم این بهانه را بهترین دلیل برای یک زیارت جانانه دانسته و خود را میهمان امام کرده بودند. من همان روز با پدر و مادرم ملاقات کردم و خواستگاری در هتل انجام شد. حالا چند سال است از ماجرای آن بلیط یک طرفه میگذرد و من هنوز آن را نگه داشتهام. بلیطی که مرا به مشهد رساند و در آنجا ماندگار کرد.