معصومه کرمی
ـ پسره ولگرد رفیقباز تا این وقت شب بیرون چه غلطی میکردی؟
مادر از آشپزخانه بیرون میدود، درحالیکه دستانش را با پیشبند خشک میکند میگوید: رفته بود جزوه از دوستش بگیره. حمید نگاه پدر میکند که ابروهای پرپشتش را در هم میکشد:
ـ شما برو کنار دخالت نکن خانوم! من میدونم این چموشو چطوری رامش کنم.
حمید برگههای دستش را به پدر نشان میدهد:
ـ بیا اینم جزوههام چه دروغی دارم بگم، من کی رفیقبازی کردم؟ کاش مثل پسرای مردم بودم که دوستاشونو مدام مییارن خونه، اونوقت دلم نمیسوخت. پدر که صورتش سرخ شده و رگهای گردنش بیرون زده فریاد میزند:
ـ نه پس دوستاتم بیار خونه! غیرت که نداری. برو گمشو برو بیرون، تا حالا کدام گوری بودی؟ برگرد همونجا.
مادر اشکهایش را پاک میکند:
ـ توروخدا خسرو تمومش کن از من اجازه گرفت رفت، این وقت شب کجا بره؟
پدر خود را روی مبل میاندازد، صدایش با صدای رعد و برق در هم میآمیزد:
ـ گفتم برو. گمشو بیرون.
حمید جزوههای دستش را روی میز وسط هال پرت میکند. زیپ کاپشنش را بالا میکشد و به طرف در خروجی میرود. مادر پشت سرش میدود:
ـ نرو حمید جان، عصبانیه یه چیزی میگه، برو تو اتاقت.
حمید به طرف مادر میچرخد سر او داد میزند:
ـ ولم کن، میرم کلم باد بخوره. در را پشت سرش بهم میکوبد. باران تندی میبارد، چالههای خیابان پر از آب شده، هوای سرد پوستش را میگزد، یقه کاپیشنش را بالا میکشد. سرش را خم میکند، به سرعت به طرف خیابان اصلی میرود. هنگام عبور از خیابان ماشینی به سرعت به طرفش میآید نور چراغ چشمانش را کور میکند، انگار با کوهی برخورد میکند اما بیشتر از اینکه سر تا پایش خیس شده ناراحت است. فریاد میزند:
ـ چه خبرته مرتیکه، مگه سر میبری؟
از صدای خودش تعجب میکند تا به حال اینطور با دیگران صحبت نکرده. ماشین خیلی دورتر میایستد، بیتوجه به راننده شروع به دویدن میکند. به سمت خانه، یک لحظه پشت سرش را نگاه میکند، کسی دنبالش نیست، نفس راحتی میکشد. به خانه میرسد در خانه باز است، وارد میشود، لامپ حیاط خاموش است از حیاط میگذرد وارد هال میشود، لامپ هال هم خاموش است. کسی در هال نیست. به طرف آشپزخانه که سمت راست هال است میرود وارد میشود، آشپزخانه به هم ریخته است، شام روی گاز دست نخورده است. با خود میگوید: یعنی چه؟ بدون شام اینقدر زود رفتند خوابیدند؟! مامان که تا من خونه نیام نمیخوابه. آرام به طرف اتاق خواب پدر و مادر میرود، لای در اتاق باز است. از پشت در آرام صدا میکند. مامان! مامان! خوابی؟ جوابی نمیگیرد. نگران از لای در سرک میکشد. تخت پدر و مادر خالی است، به طرف اتاق خودش که کنار اتاق پدر ومادر است میرود، آنجا هم کسی نیست، به طرف اتاق پذیرایی میرود که درش سمت راست هال پذیرایی باز میشود. آنجا هم خالی است. به دستشویی در حیاط سر میزند، کسی خانه نیست. دوباره به کوچه میرود، به خود میگوید: یعنی این وقت شب کجا رفتند؟
کوچه خلوت است باران تندتر شده، ابر سیاهی از آسمان به طرفش میآید، مات و مبهوت میماند، دستی او را به عقب میکشد. میخواهد فریاد بزند بزند که با صدای زمزمه کنار گوشش ساکت میشود. بعد از چند دقیقه ابر سیاه دوباره به طرف آسمان میرود. حمید که تازه به خود آمده به عقب برمیگردد تا صاحب دست را ببیند. پسری به سن و سال خودش 18 ساله که موهای بورش به خاطر خیس بودن به کف سرش چسبیده است، با چشمهای سبزش زل زده به او، حمید چند قدم عقب میرود و میپرسد: شما؟ پسرجوان اشارهای به پسر 16 ساله پهلوی خود میکند و میگوید: این رامین برادر کوچک منه، منم رضا هستم، پسر نزدیک بود به فنا بری، اگه نگرفته بودمت الان رفته بودی. حمید که گیج و منگ نگاه میکند میگوید: یعنی چه؟ اینجا چه خبره چرا به فنا میرفتم؟ اون ابر مگه چی بود؟ دندانهای سفید ردیف رضا پیدا میشود، ما چندین بار این ابر را دیدیم، تو هم مثل ما عادت میکنی.
رامین در ادامه میگوید: این ابر وقتی مییاد یکی رو با خودش میبره بالا اگر رضا نبرده بودت عقب تورو با خودش میبرد. حمید که با دهان نیمهباز به رضا و رامین نگاه میکند میگوید: سر کارم گذاشتید نه؟ رامین دستی به موهای خیس قهوهای رنگش میکشد و میگوید: نه به خدا.
حمید وحشتزده نگاه به دور و برش میکند. ریزش باران آرامتر شده، هیچ موجود زندهای در کوچه به چشم نمیخورد به جز رضا و رامین و حمید به طرف خانهشان برمیگردد، موقع داخل شدن رو به آنها میگوید: دوزتون بالا بوده توهم زدید، کمتر مصرف کنید این چیزارو هم نمیبینید، وارد حیاط خانهشان میشود، از حیاط رد میشود و وارد هال میشود به سمت اتاق پدر و مادر میرود، بازهم کسی خانه نیست. روی مبل مینشیند، سرش را میان دو دستش میگیرد یعنی کجا رفتند این وقت شب؟
صدایی به گوشش میخورد:
ـ نگران نباش میان. سرش را بلند میکند رضا روبروی او ایستاده. رامین هم روی مبل روبرویی نشسته است، حمید که حسابی جا خورده میگوید: شماها چه جوری اومدین تو؟ رضا میگوید:
ـ کاری نداره در باز بود اومدیم، بیشتر زیر بارون خیس نشیم، حمید با اضطراب روبه رامین میکند و میگوید:
ـ زودتر برید بیرون الان بابام بیاد، با اردنگی میندازه شمارو بیرون، رضا نیشخندی میزند و میگوید:
ـ نگران نباش خیلیها ما را نمیبینن، حمید با شنیدن این حرف نفسش بند میآید، دست و پایش شروع به لرزیدن میکند، نگاهی به برق چشمهای رضا در تاریکی میکند و به طرف اتاقش فرار میکند درحالیکه تند تند بسمالله میگوید. رضا میگوید: دیوونه ما که جن نیستیم کجا در میری؟ ما هم آدمیم به خدا. بیا پاهامونو نیگا کن، پای حمید به لبه فرش گیر میکند و روی زمین میافتد درحالیکه رنگش مثل گچ شده بود، رضا به او میرسد، دستی به شانهاش میزند و میگوید:
ـ اصلا شوخی کردم، شوخی سرت نمیشه؟ اگر ما جن بودیم پاهامون سم داشت، ببین مثل پاهای خودته پای من.
حمید نگاهی به چشمان درشت و میشی رامین که همچنان به او زل زده بود میکند و بریده بریده میگوید:
ـ پا....ها...ی او....ن چی رامین از روی مبل بلند میشود جلوتر میآید و میگوید:
ـ بیا پاهای منم نگاه کن، حالا خیالت راحت شد؟ حمید نیشگونی از لپش میگیرد و کمی سرش را پایین و بالا میبرد روبه رضا میگوید:
ـ تو خوابم هستید نه؟ رضا روبه رامین میکند و میگوید:
ـ کلا دیونه است، بیا بریم بابا تا سکته نکرده، بعد دونفری به طرف در خروجی میروند. حمید که به خودش آمده داد میزند نه، صبر کنید، در دل با خود میگوید: اصلا بذار بابام بیاد ببینه رفیقبازی یعنی چی؟ دیگه کار نکرده رو گردنم نذاره، رضا نگاهی به رامین میکند و با هم به طرف حمید برمیگردند. رضا نیشگون محکمی از بازوی حمید میگیرد جوری که داد حمید درآمد، خوب بابا فهمیدم بیدارم. امشب چه خبره؟ چه اتفاقی داره میافته؟ منو یاد فیلمهای ترسناک میاندازه، فیلم کلبه وحشتو دیدی؟ رامین سری تکان میدهد: آره، یه خونه وسط جنگله که مخروبه است چند تا مسافر شب به اونجا پناه میبرن، حمید گفت: آره بابا یادمه چه قدر موقع دیدنش ترسیده بودم، فکر کن پسر الان تو خونهمون اینجوری ترسیدم اگه اونجا بودم چه حالی میشدم؟. رضا و رامین همزمان گفتند: آره، فکر کن اونجا بودیم، چشمامونو ببندیم یه لحظه فکر کنیم که اونجاییم. بازی ترسناک هیجان داره، حمید که کمی خودش را جمع و جور کرده بود نگاهی به رامین کرد و گفت: شوخی کردم اصلا هم نترسیدم.
بچه بازی بابا این فیلما، من بدترشو دیدم، باشه چشمامو میبندم و همزمان هر سه چشمان خود را بستند، باران شدت گرفته بود. صدای چند ضربه به در به گوششان خورد. هر سه همزمان چشمان خود را باز کردند، داخل یک کلبه بودند صدای ضربهها مال در کلبه بود، رنگ از روی هر سه پریده بود، رامین که به رضا چسبیده بود گفت: مثل اینکه بازی جدی شده، حمید دست دیگر رضا را گرفت و گفت: عجب غلطی کردیم، امشب همه چی عجیب و غریب شده، صدای ضربههای در بلندتر شد. رضا نگاهی به در و دیوار کلبه کرد، شومینه نیمه روشنی گوشه کلبه به چشم میخورد، روی دیوار کلبه یک کله گوزن، روی دیوار دیگر یک تبر آویزان بود. تخت چوبی شکستهای هم گوشه اتاق به چشم میخورد، دو پنجره هم در قاب دیوارها پیدا بود.
رضا خیزی برداشت خود را به تبر رساند و آن را از روی دیوار برداشت، تبر زنگزده و قدیمی بود. صدای در بلندتر شده بود. چند ضربه پیاپی به پنجرهها خورد، حمید روی زمین نشسته بود، دستانش را روی سر گذاشته بود و مچاله شده بود، رامین با رنگ پریده به رضا گفت: شاید صاحب کلبه باشد، بازکن. حمید با صدای خفهای گفت: نه رضا توروخدا باز نکنی ها. از بیرون صدای زوزه حیوانی به گوششان خورد، صدای ضربهها قطع شده بود، حمید میگوید: فکر کنم شغاله، رامین گفت: نه گرگه، اونی رو که در میزده رو خورده، پس چرا آن فرد هیچ صدایی نکرد؟ رضا درحالیکه به در چشم دوخته بود میگوید:
ـ حالا هر چی که هست، قعلا که صدای در قطع شد، در همین حین یک دفعه شیشه پنجره شکسته شد و دستی به داخل کلبه آمد رضا به طرف پنجره دوید، دست بزرگ و پشمالویی که شباهتی به دست انسان نداشت، حمید دوباره گارد دفاعی خود را میگیرد و در خود مچاله میشود.
رامین با رنگ پریده به حرکات رضا و دست پشمالو نگاه میکند. رضا تیر را بلند میکند ضربهای به دست وارد میکند، تبر کند به دست آسیبی نمیرساند اما دست به عقب کشیده میشود، همزمان با عقب رفتن دست صدای نعرهای که مو را به آنها راست میکند.
باران تندتر شده، ضربات قطرههای باران روی شیروانی کلبه ترس آنها را دوچندان کرده. بعد از عقب رفتن دست سکوتی سنگین بر کلبه حکمفرما میشود. دیگر کسی جرأت حرف زدن ندارد، رضا تبر به دست نزدیک شیشه شکسته پنجره میایستد. رامین وحشتزده به دور تا دور کلبه نگاه میکند. حمید فریاد میزند:
ـ لعنتیها با من چیکار کردید من چیزی مصرف نمیکنم، چیزخورم کردید؟ منم توهم زدم رضا و رامین به طرف حمید برمیگردند، رضا رو به او فریاد زد:
ـ واقعا خری یا خودتو به نفهمی زدی؟ ما چیزخورت کردیم، بیا رامین برگردیم، حمید با چشمانی گردشده فریاد میزند: کجا برگردید؟ منم برگردونید خونه، رضا و رامین دستان حمید را میگیرند و چشمانشان را میبندند، بعد از بازکردن حمید نگاهی به دورو برش میکند وقتی میبیند خانه است میگوید:
ـ پسر عجب هیجانی داشت! این دیگه چه جور بازیای بود؟ رضا نگاهی به رامین میکند و میگوید:
ـ دیگه دوست داری کجا بری؟ حمید با هیجان بلند میشود و میگوید:
ـ اول بذار ببینم مامان و بابام اومدند یا نه؟ بعد به طرف اتاق خواب آنها میرود بعد از چند دقیقه درحالیکه ابروهایش را در هم کشیده میگوید:
ـ نه هنوز نیومدند شامشون رو هم نخوردند، من که واقعا امشب هنگ کردم، رضا از روی مبل بلند میشود و میگوید:
ـ نگفتی دوست داری کجا بری؟ حمید کمی فکر میکند و میگوید:
ـ دلم میخواد بدونم چه خبره؟ پدر و مادرم کجان؟ رضا نگاهی به رامین میکند و میگوید:
- باشه این دفعه میریم پیش پدر و مادرت. بیا دست مارو بگیر و چشاتم ببند.
وقتی دوباره چشم باز میکنند حمید خود را در راهروی بیمارستان نزدیک خانهشان میبیند، نگاهی به رضا و رامین میکند و میگوید:
ـ اینجا کجاست؟ قرار بود بریم پیش پدر و مادرم. صدایی از داخل راهرو به گوش حمید میخورد، صدای گریه مادرش به آن طرف میدود، پدر و مادرش روی دو صندلی آبی پلاستیکی پشت شیشه بخش آیسییو نشستهاند. مادر گریه میکند و به پدر میگوید:
ـ همش تقصیر توئه، حمید جلو میدود رو به مادر میگوید:
ـ مامان چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ مادر جواب نمیدهد. حمید رو به پدر میگوید: تو بگو بابا چی شده؟ مادر هق هقش بلندتر میشود. خدایا بچمو از خودت میخوام. یا امام حسین... حمید فریاد میزند مامان من اینجام گریه نکن، اما مادر زجه میزند و دعا میکند. رضا و رامین دست روی شانه حمید میگذارند. حمید تند به طرفشان برمیگردد و میگوید:
ـ چیه چی میخواید؟ رضا میگوید:
ـ هیچی پسر خودتو خسته نکن، اونا تو رو نمیبینند، حمید با چشمانی گرد شده میگوید:
ـ چرا؟ رضا و رامین دست او را میگیرند به طرف شیشه میبرند، حمید چشمش به پسری میافتد درست شبیه خودش با سری باندپیچی شده، شروع به خندیدن میکند.
ـ مسخرهها این دیگه کیه؟ رضا و رامین نگاهی به هم میکنند و سری تکان میدهند همزمان میگویند:
ـ یعنی نمیدونی خودتی؟ حمید زانوانش سست میشود کف راهرو مینشیند، سرش را میان دستانش میگیرد. با صدایی که انگار از ته چاه میآید آرام میگوید: پس من روحم. شما دوتا هم روحید. رضا و رامین همزمان میگویند:
ـ آفرین بچه باهوش، تو الان تو کمایی ما هم همینطور.
مادر حمید از جا بلند میشود به طرف شیشه میرود شروع به حرف زدن میکند. الهی که من پیش مرگت بشم پسرم، فدای چشای سیاه درشتت بشم که بستیش، فدای ترکیب قشنگ صورتت بشم، حمید بلند میشود مادرش را در آغوش میگیرد. مادر به هق هق میافتد، حمید هم گریه میکند، پدر از پشت آرام شانههای مادر را میگیرد میگوید:
ـ هیس خانوم الان بیرونمون میکنند، اینجا بیمارستانه، مادر دوباره روی صندلی مینشیند، حمید به طرف انتهای راهرو میدود سرش را با دو دست میگیرد و گریهکند، رضا و رامین از پشت او را گرفتند کجا میری؟
ـ جایی که صدای گریه مادرم نیاد، نبینم عذاب کشیدنشو، میخوام برم بیرون.
به حیاط بیمارستان میرسند، هر سه روی نیمکتی زیر درخت بید مجنون مینشینند. شب به نیمههای خود رسیده. هنوز آرام آرام باران میبارد. محوطه خلوت است. گربهای از لای شمشادها به آنها خیره شده. چشمانش برق میزند. رضا دست روی شانه حمید میگذارد و میپرسد:
ـ بهتر شدی؟
حمید چشم در چشم گربه میگوید:
ـ اون چی ما رو میبینه؟ رضا نیشخندی میزند میگوید:
ـ نمیدونم شاید، تازه چه فرقی میکنه؟ حالا فهمیدی وقتی گفتیم کسی ما رو نمیبینه منظورمون چی بود؟ حمید سرش را تکان میدهد و میگوید:
ـ آره، راستی شما هم تو همین بیمارستانید؟ چرا رفتید تو کما؟ رضا و رامین نگاهی به هم میکنند و میگویند:
ـ نه تو بیمارستان بغلی هستیم. حمید میگوید:
ـ پس اینجا چیکار میکنید؟ رضا گفت: تو خیابون دیدیمت، داشتیم پرسه میزدیم دیدیم مثل اسب داری میدوی دنبالت اومدیم، ماهم مثل تو تصادف کردیم، با پدر و مادرمون داشتیم میرفتیم شمال. بابام با یه ماشین دیگه کل انداخت، راه نمیداد بره. هی سرعتشو زیاد کرد. یه لحظه مادر جیغ کشید دیگه نفهمیدیم چی شد؟ جالب که چهارتایی با هم رفتیم تو کما. اما بابا بعد از چند ساعت مُرد، اون ابرو یادته حمید؟ حمید سری تکان میدهد و میگوید:
ـ اوهوم. رضا ادامه میدهد:
ـ همون اومد بردش، تموم کرد. مادرم بعد از دو روز با اون ابر رفت. رامین به هق هق میافتد. چشمان قهوهای و خیسش را به آسمون میدوزد و میگوید:
ـ ای کاش اون ابر بیاد منم ببره. دلم برا مامان تنگ شده. حرف رامین تموم نشده ابری سیاه از آسمون پایین میآید، حمید مات و مبهوت نگاه میکند. رضا دست رامین را میگیرد تا عقب بکشد اما دست رامین رها میشود با ابر بالا میرود. رضا به طرف بیمارستان بغلی میدود، حمید که تازه فهمیده چه خبر است به دنبال رضا میدود. به بخش آیسییو بیمارستان بغلی میرسند. حمید، رضا و رامین را میبینند که روی دو تخت کنار همدیگر بستری هستند. رضا پشت شیشه گریه میکند. پرستار ملحفه سفیدی روی صورت رامین میکشد میگوید:
ـ حیف شد خیلی جوان بود.
رضا نگاهی به دستگاههای وصل شده به خودش میکند و میگوید:
ـ کاش دستگاههای منم قطع کنند برم پیش خونوادهام، حمید دست رضا رو میگیرد و از بیمارستان بیرون میروند. اشکهای رضا با قطرههای باران یکی میشوند و روی زمین میریزند. یکدفعه رضا رو به حمید میکند و میگوید:
ـ الان منم آرزوی رامین رو میکنم. ما توانایی اینو داریم که هرجا که اراده کنیم بریم. توام حمید دیگه سرگردان نباش، برگرد برو پیش جسمت. چشمانش را میبندد و میگوید:
ـ ای کاش اون ابر بیاد منو هم با خودش ببره. چند دقیقه میایستد اتفاقی نمیافتد. حمید روبه رضا میگوید:
ـ دیدی مگه کشکیه که هروقت دوست داشتی بری. تا اون نخواد برگ از درخت نمیافته. حمید به طرف نیمکت زیر درخت بید مجنون میرود. روی نیمکت فلزی سبزرنگ مینشیند. سردی و رطوبت باعث میشود مورمور شود. رو به رضا میگوید:
ـ وای این نیمکت چقدر یخه؟ رضا لبخند تلخی میزند و میگوید:
ـ اینجوری حس میکنی. به خاطر تجربهای که در زنده بودنت داشتی. بعد آرام کنار حمید روی نیمکت مینشیند. کمکم اینا رو یاد میگیری. راستی تعریف کن ببینم تو چرا رفتی تو کما؟ حمید دستهایش را از جیب کاپیشنش بیرون میآورد نگاهی به محوطه خالی حیاط بیمارستان میکند میگوید:
ـ از مامانم اجازه گرفتم برم خونه دوستم جزوه بگیرم واسه کنکور، وقتی رفتم خونه اونها کسی نبود. دوستم سیگار روشن کرد داد دستم تا بکشم، خودشم سیگاری بود. منم برای اینکه کم نیاورم کشیدم. دیر برگشتم خونه، بابام اومده بود، فکر کنم بوی سیگار رو حس کرد، که آنطور سر من فریاد کشید. ای کاش اینطور نمیشد، ای کاش برمیگشتم اشتباهاتم را جبران میکردم، چه زجری میکشیدن پدر و مادرم. رضا سری تکان میدهد و میگوید:
ـ بعضی وقتها چقدر زود دیر میشود!
آهی میکشد و به آسمان نگاه میکند بعد با خنده میگوید:
ـ دیدی اومد! ابر اومد منو ببره. حمید چشم میدوزد به ابر، احساس میکند در تونلی از نور به آسمان میرود. صدای ضجههای مادرش به گوشش میرسد که آهسته و آهستهتر میشود، یکدفعه با همون سرعتی که به بالا رفته به پایین برمیگردد احساس درد شدیدی در قفسه سینهاش میکند، صدایی فریاد میزند:
ـ مگه خواب مرگ رفتی، بچه چرا هرچی صدات میکنم بلند نمیشی؟ الان چه وقت خوابه؟ پاشو برو دنبال جزوههات تا بابات نیومده!