کد خبر: ۲۰۲۸
تاریخ انتشار: ۰۵ تير ۱۳۹۸ - ۱۶:۳۱
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مریم جهانگیری زرگانی

قسمت چهارم

ریحانه نشسته بود روی تخت خوابش. پیراهن بلندی به رنگ آبی آسمانی با حاشیه‌های کرم رنگ همراه با یک روسری حریر کرمی‌ پوشیده بود. مادرش سفارش کرده بود دستی هم توی صورتش بیاورد و آرایش ملیحی کند. اما ریحانه ترجیح داده بود در دیدار اول چهره ساده‌ای از خودش به نمایش بگذارد. دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. نگاهش بی‌اختیار رفت طرف قاب نام امام زمان. زیر لب گفت:

ـ آخرش مجبور شدم قبول کنم دوستِ پسرعمه‌ام بیاد خواستگاری.

ابرو بالا انداخت و پوزخند زد.

ـ نمی‌خواستم افراطی باشم!

آه کشید.

ـ فقط برام دعا کنید آقا. دعا کنید فیلم بازی نکنه. شخصیت واقعی‌اش رو نشون بده. یه چیزی می‌گم بین خودمون باشه.

خندید.

ـ حتی ما افراطی‌ها هم دل داریم، دلبسته می‌شیم. طرف میاد، یه شخصیت آسمانی از خودش به نمایش می‌ذاره! آدم رو به خودش وابسته می‌کنه، اما بعد از دو سه هفته معاشرت و آشنایی بیشتر، یهو اخلاق‌های ناپسندش رو می‌شه. وقتی جواب رد می‌دم، تا مدت‌ها فکرم مشغول می‌شه. ناامید می‌شم. به خودم می‌گم هیچ‌وقت آدم خودت رو پیدا نمی‌کنی. تا ابد مجبوری مجرد بمونی.

مکث کرد.

ـ خیلی می‌ترسم زن یکی بشم که من رو از شما جدا کنه. این رابطه صمیمانه، این گفتگوهای دو نفره‌مون رو خراب کنه. من خیلی به شما دلبسته شدم. کم‌کم دارم از این دلبستگی می‌ترسم. شما واسه من مثل هوا هستین. نباشین خفه می‌شم.

برای آن‌که گریه‌اش نگیرد ترجیح داد دیگر حرف نزند. هر وقت برایش خواستگار می‌آمد بیشتر از آن‌که خوشحال شود دلش می‌گرفت. نفسی بیرون داد و گفت:

ـ راستی آقا تصمیم گرفته‌ام یکی از عکس‌های بابام رو بدم برام بزنن روی شاسی که بچسبونم به دیوار اتاقم. یه خرده نگرانم که عمو حمید ناراحت بشه. اون هفته که رفته بودیم بیرون، خواستم درست و حسابی درباره این موضوع باهاش حرف بزنم که نشد. به نظر شما کار بدی می‌کنم؟

سر تکان داد.

ـ خودمم نمی‌دونم...

باز عمیق نفس کشید.

ـ خبری از نامه زهرا هم نشد. بالأخره رسید به دست‌تون یا نه؟ نزدیک یک ماه گذشته.

نگاهش را از قاب گرفت. از روزی که انشای زهرا شوقی را خوانده بود خیلی دلش می‌خواست خودش هم نامه‌ای برای امام زمان بنویسد و درباره پدرش حرف بزند. اما خجالت می‌کشید. صدای زنگ آیفون توی خانه پیچید. بلافاصله صدای مادرش هم آمد.

ـ‌ ریحانه اومدن. پاشو بیا.

دختر جوان، فوری چادر خاکستری رنگش را که گل‌های ریز صورتی داشت از روی تخت برداشت و انداخت سرش. از صبح کلی با مادرش بحث کرده بود که حاضر نیست توی آشپزخانه بنشیند تا صدایش بزنند و او هم مثل دخترهای چهارده ساله با سینی چای پیش مهمان‌ها بیاید! عاقبت حمید پادرمیانی کرده بود و حکم داده بود که ریحانه از بدو ورود مهمان‌ها حضور داشته باشد. دختر جوان از اتاق بیرون زد. رفت جلوی آیفون و به تصویر خواستگارها نگاه کرد. چهار نفر بودند. خانم و آقای نوروزی همراه با پسر و دخترشان. توی دست پسرشان یک جعبه شیرینی بزرگ و دسته گل ظریف و زیبایی بود. حمید دکمه دربازکن را زد. ریحانه گفت:

ـ خدا کنه شیرینی شون‌خامه‌ای باشه!

حمید سر تکان داد.

ـ آی گفتی!

هر دو خندیدند. مریم با حرص نگاه شان کرد.

***

ریحانه هنوز اسم آقای نوروزی جوان را نمی‌دانست. نشسته بود روی تخت و چادرش را روی پاهایش انداخته بود. دست‌هایش را در هم قلاب کرده بود و به مرد جوان که شق و رق روی صندلی مقابلش نشسته بود، نگاه می‌کرد. مرد حرف می‌زد و از خودش می‌گفت. به دندان‌پزشک عمومی‌بودن راضی نبود. دلش می‌خواست ادامه تحصیل بدهد و در رشته اینپلنتولوژی تخصص بگیرد. ظاهرا از آن رشته‌های پول‌ساز بود که آدم را از فرش به عرش می‌رساند. و دوست داشت برای ادامه تحصیل به آلمان برود. به وقار و عفیف بودن دختر خیلی اهمیت می‌داد. اما سختگیر هم نبود. معتقد بود دل باید پاک باشد. آدم سیاسی‌ای هم نبود. برایش مهم نبود خامنه‌ای باشد یا ربع پهلوی! پدر و مادرش را آدم‌هایی می‌دانست که در دین و عقاید سختگیر و افراطی هستند. ظاهرا خودش هم در ابتدای دوران دانشجویی همین‌طور بوده و مدام شعار مرگ بر فلان و درود بر بهمان سر می‌داده. اما دانشگاه چشم‌هایش را به واقعیت باز کرده بود. حالا معتقد بود نباید به کسی لعنت و مرگ فرستاد. چون انرژی منفی‌اش به خود آدم بر می‌گردد. پدرش با ماهواره مخالف بود. اما خودش برای درک بهتر اوضاع جهان توی اتاقش، به قول خودش آنتن حرامی ‌داشت! یک بند حرف می‌زد و هر چند دقیقه یک بار تأکید می‌کرد مردی به مهربانی او در دنیا وجود ندارد! از یک جایی، جلسه معارفه برای ریحانه شبیه جشن‌های فرمایشی روز معلم شد. آن‌جا که کسی می‌رفت پشت تریبون و درباره مقام معلم روده درازی می‌کرد و معلم‌ها در‌حالی‌که سعی می‌کردند خواب شان نبرد، تنها به ناهاری که در انتهای جشن قرار بود بخورند فکر می‌کردند. ریحانه حتی وسوسه شد میان حرف‌های آقای نوروزی جوان بپرد و بپرسد شیرینی‌ای که آورده‌اند خامه‌ای است یا گل محمدی! البته کمی ‌هم عذاب وجدان گرفته بود. بیچاره‌ها این همه راه را آمده بودند و پول داده بودند گل و شیرینی خریده بودند. اما در همان جلسه اول جواب رد می‌شنیدند. دختر جوان آه کشید. پیش خودش توجیه کرد:

ـ من که همون روز اول به مامان گفتم فضای اعتقادیم به آدمی‌که توی خیابون می‌رقصه، نمی‌خوره!

دزدکی نگاهی به قاب نام امام زمان انداخت و لبخند محوی زد. ته دلش گفت:

ـ خدا رو شکر تکلیفم با این خواستگار زود روشن شد!

یک‌دفعه با صدای آقای نوروزی به خودش آمد.

ـ‌ شما چیزی نمی‌خواین بگین؟

ریحانه نگاهی به مرد جوان انداخت. لب‌هایش را جمع کرد و نفسش را آرام بیرون داد.

ـ والله... آقای نوروزی من از قبل می‌دونستم آدم مناسبی برای شما نیستم. شما مرد با شخصیت و مهربونی هستین. اهداف خوبی برای زندگی‌تون دارین. اما فضای فکری و اعتقادی ما خیلی از هم دوره. و من تصور نمی‌کنم بتونیم زوج خوبی بشیم.

یک‌دفعه آقای نوروزی از آن حالت شق و رقی در آمد. دست‌هایش را روی دسته‌های صندلی گذاشت و راحت نشست. لبخند مصنوعی‌اش از روی لب‌هایش پاک شد. ته دل ریحانه خالی شد. حتما به مرد جوان برخورده بود. اما آقای نوروزی خیالش را راحت کرد:

ـ راستش سرکار خانم، حالا که شما بی‌تعارف حرف دل‌تون رو زدین، اجازه بدین منم صادقانه یه اعترافی بکنم. شما در واقع انتخاب پدر و مادرم بودین نه شخص خودم. من دورادور از طریق نیما درباره شما پرس و جو کرده بودم. می‌دونستم به درد هم نمی‌خوریم. اما مادرم هیچ‌جوره حرف من رو قبول نکرد. من شرمنده شما هستم. امیدوارم بتونین مرد مورد نظرتون رو پیدا کنین و در کنارش خوشبخت باشین.

ریحانه لبخند زد.

ـ ممنون، همین‌طور شما.

مکثی کرد و اضافه کرد:

ـ البته من حاضرم درباره عقاید سیاسی و دینی‌تون باهاتون مناظره کنم!

نوروزی جوان متعجب به ریحانه زل زد. انگار می‌ترسید سرِ کارش گذاشته باشند.

***

ریحانه و حمید نشسته بودند پای جعبه شیرینی. یکی دختر برمی‌داشت و یکی پدر. مریم دورتر نشسته بود و نگاه‌شان می‌کرد. در همان‌حال گفت:

ـ حیف... پدر و مادرش خیلی آدمای محترمی بودن.

ریحانه فوری گفت:

ـ‌ پسرشون هم با وجود عقاید مزخرفش اما مرد بود. همین‌که من رو نگذاشت سر کار ازش ممنونم.

حمید با دهان پر سر تکان داد.

ـ‌ اوهوم!

مریم پرسید:

ـ یعنی راست راستی گفت مامان باباش زورکی آوردنش خواستگاری؟

ـ نگفت زورکی آوردنش. گفت من انتخاب اونا بودم نه خودش. مث او که انتخاب شما بود نه من!

مریم آه کشید.

ـ اما اگه می‌شد عالی می‌شد ها. دامادمون از همه دامادهای فامیل سرتر بود. حیف...

ریحانه زبانش را داخل نان خامه‌ای کرد و کپه‌ای خامه شیرین بیرون کشید. خامه را با کیف قورت داد و گفت:

ـ بی‌خیال! تا شیرینی هست جایی برای غصه خوردن نیست!

حمید دوباره سر تکان داد.

ـ اوهوم!

پدر و دختر خندیدند. مریم کفرش در آمد.

ـ دعا می‌کنم یه شوهر شیرینی‌فروش گیرت بیاد!

حمید گفت:

ـ الهی آمین. حداقل شیرینی‌مون مجانی می‌شه.

چشمکی به ریحانه زد.

ـ‌ البته خدمات دندون‌پزشکی‌مون مجانی می‌شد، بهتر بود.

هر دو بلند خندیدند. حمید نان خامه‌ای دیگری برداشت. یک‌دفعه مریم جعبه شیرینی را از جلوی شان بلند کرد.

ـ شما دو تا زده به سرتون!؟ چقدر شیرینی می‌خورین؟

ریحانه با اخمی ‌ساختگی گفت:

ـ‌ عه... برش ندار. مال خواستگاری خودمه!

مریم در جعبه را بست و رفت توی آشپزخانه. ریحانه صاف نشست. انگشت خامه‌ای‌اش را لیسید و گفت:

ـ‌ ولی از شوخی گذشته، اگه مشی و منش پسره شبیه پدر و مادرش شده بود خیلی خوب می‌شد. نه؟

ـ آره خب... الان ناراحتی؟

ریحانه لب‌هایش را به پایین چین داد.

ـ‌ نه... ولی بالأخره هر بار که قرار می‌شه خواستگار بیاد آدم هوایی می‌شه، یه خیالاتی توی ذهنش شکل می‌گیره. بعد که مجبور می‌شی ردش کنی همه اون خیالات دود می‌شن می‌رن هوا!

این را گفت و خندید.

ـ‌هر چی بود دیگه گذشت.

دستش را دراز کرد و روی دست حمید گذاشت.

ـ‌ باباحمید می‌شه یه چیزی بگم؟

حمید سرش را به طرف ریحانه چرخاند. دخترش تنها وقت‌هایی که می‌خواست درباره پدر واقعی‌اش حرف بزند او را بابا حمید خطاب می‌کرد.

ـ بگو بابا!

ـ می‌خوام یکی از عکس‌های بابا محمد رو قاب کنم بزنم به دیوار اتاقم.

حمید لبخند پهنی زد.

ـ کار خوبی می‌کنی عزیزم.

دختر جوان در صورت حمید دقیق شد. با احتیاط پرسید:

ـ این کار شما رو اذیت نمی‌کنه؟

حمید به بالای سر ریحانه اشاره کرد.

ـ اون جا رو نگاه کن!

ریحانه شرم‌زده خندید. می‌دانست منظور حمید چیست. درست بالای سرش، روی دیوار پذیرایی تابلوفرش بزرگی از تصویر پدرش آویزان بود، هدیه نفیسی از طرف سپاه. حمید ادامه داد:

ـ بابامحمدِ تو، برادر کوچک‌تر منم هست. تو اگه حتی دختر بیولوژیکی من هم بودی، محمد می‌شد عَموت. پس حق داشتی که عکسش رو بزنی به دیوار اتاقت.

ـ می‌دونم... همه اینا رو می‌دونم بابا. ولی نمی‌خوام به عنوان کسی که همه زندگیت رو به پاش ریختی، ناامیدت کنم.

ـ می‌ترسی یه وقت پیش خودم بگم من بزرگش کردم، اما حالا عکس بابای شهیدش رو زده به دیوار!؟

سر تکان داد.

ـ اگه درباره‌ام این طوری فکر کنی، خیلی ازت دلخور می‌شم.

ریحانه صاف نشست.

ـ نه نه... اصلا این‌طوری فکر نمی‌کنم. اما عذاب وجدان دارم بابا. خیلی از کسایی که باباشون رو توی بچگی از دست می‌دن، همیشه حسرت به دل هستن، احساس کمبود می‌کنن. بعضی‌هاشون حتی می‌افتن زیر دست ناپدری‌های بداخلاق. خدا می‌دونه چی به سرشون میاد. اما من از لحظه‌ای که دنیا اومدم افتادم توی آغوش عمویی که از بابام هیچی کم نداشت. حتی می‌تونم بگم بیشتر از بابام بهم محبت کرد. نمی‌خوام بابام رو که هیچ‌وقت ندیدمش و طعم محبتش رو نچشیدم بیشتر از شما دوست داشته باشم.

ریحانه دندان‌هایش را به هم فشارداد تا گریه نکند. حمید دست دختر را توی دستش گرفت.

ـ اما این اتفاق داره می‌افته، مگه نه؟

ریحانه نگاهش را از حمید گرفت. اشک‌هایش روی صورتش راه افتاد.

پایان قسمت چهارم

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: