کد خبر: ۲۰۲۷
تاریخ انتشار: ۰۵ تير ۱۳۹۸ - ۱۶:۲۶
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

تصویرساز: یاسمن امامی

مادر فلاسک چای را داخل سبد بزرگ می‌گذارد و درش را می‌بندد:

ـ خوب اینم از چای. فقط باید غذا رو برداریم همه چی آماده‌اس.

پدر در حال عوض کردن لباس‌هایش رو به عمه می‌کند:

ـ خواهر چرا نشستی؟! پاشو حاضر شو دیگه.

عمه پشت چشمی نازک می‌کند:

ـ علی به نظر من بریم سد کرج. دوست دارم برم تو آب و حسابی کیف کنم و سر حال بیام.

پدر دستی به کمر می‌زند و نگاهش راخیره عمه می‌کند:

ـ باشه، اگه مشکل سر اینه که کجا بریم، خوب می‌ریم همون سد کرج، قراره که بهمون خوش بگذره، دیگه جاش زیاد مهم نیست.

مادر از آشپزخانه خودش را به عمه می‌رساند:

ـ آره ملوک جان، پاشو حاضر شو، با قهر کردن که کاری از پیش نمی‌ره، از اول می‌گفتی مشکلت اینه ما هم که حرفی نداریم قربونت برم.

چشمانم را ریز می‌کنم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دهم وبه مادر خیره می‌شوم مادر ن گاهش را از من می‌گیرد. به حالت قهر به اتاقم می‌روم عجب گیری داده بود این عمه ملوک! حالا واسه اون با این سن وسالش چه فرقی می‌کرد پارک چیتگر بریم یا سد کرج. من بدبخت از قبل برای دوچرخه‌سواری خودمو آماده کرده بودم.

مادر وارد اتاقم می‌شود و رو به من می‌کند:

ـ چته مادر این‌جوری عزا گرفتی؟!

از روی تختم مانند اسپند می‌پرم و بغض آلود می‌گویم:

ـ مگه قرارمون این نبود که بریم چیتگر تا من دوچرخه‌سواری کنم؟! مثل این‌که همه چی یادتون رفته.

مادر هین کشداری می‌گوید و زمزمه می‌کند:

ـ بسه نرگس، الان عمه‌ات می‌شنوه بهش بر می‌خوره خوب چه اشکال دارده، الان می‌ریم سد کرج، جمعه دیگه هم می‌ریم چیتگر، خوبه؟!

پا زمین می‌کوبم:

ـ لازم نکرده. بحث سر اینه که چرا همش باید به حرف عمه گوش بدید و منو حساب نکنید. شما که انقدر عمه براتون مهمه به سلامت برید انشاءالله بهتون خوش بگذره.

مادر با دست آرام روی گونه‌اش می‌کوبد:

ـ ای وای نرگس، الانه که سکته کنم. آخه این چه حرفیه می‌زنی، خودت که عمت رو بهتر از من می‌شناسی. اون حساسه، جون مامان کوتاه بیا تا بابات نفهمیده.

ـ باشه مامان. فقط این یه بارو به خاطر شما کوتاه میام.

هر کدام وسیله‌ای به دست می‌گیریم و به حیاط می‌بریم پدر صندوق عقب ماشین را باز می‌کند و وسایل را به ترتیب داخل صندوق می‌گذارد.

عمه به عادت همیشگی، برای رفتن به گردش خودش را مجهز به کلاه آفتاب‌گیر و عینک دودی و کرم ضد آفتاب که روی پوستش ماسیده کرده و منتظر ایستاده بود که پدر کارش تمام شود. پدر در حیاط را باز می‌کند و من و عمه در صندلی عقب می‌نشینیم. و بالأخره راهی سد کرج می‌شویم مادر تند تند آیت‌الکرسی می‌خواند و سرش را می‌چرخاند و به همگی فوت می‌کرد. بعد از آن شروع به صلوات فرستادن کرد. اگر می‌خواستیم به کره ماه برویم چه می‌کرد!

عمه خودش را سر می‌دهد و بین دو صندلی جلو قرار می‌گیرد:

ـ راستی مینا، می‌شه تو سد آب‌تنی کنیم؟!

مادر در حال تخمه شکستن، مشتی تخمه هم کف دست عمه می‌ریزد:

ـ آره فکر کنم بشه. راستی لباس شنا تو آوردی؟!

پدر گره‌ای به ابروهاش می‌اندازد:

ـ شما چی دارین واسه خودتون می‌گید؟ مگه دارین می‌رین دریا که بخواین آب‌تنی کنین. مگه می‌شه تو سد شنا کرد که حالا نگران آوردن لباس شنا‌تون هستید؟!

عمه لب ور می‌چیند:

ـ وا، چرا نمی‌شه شنا کرد!

پدر نفس عمیقی کشید:

ـ خواهر من، دور تا دور آدم نشستن. اصلا به کسی اجازه شنا کردن نمی‌دن. اصلا اجازه هم بدن، می‌خوای وسط این همه جمعیت بپری تو آب؟!

عمه لبش را به دندان می‌گیرد. استغفرالهی می‌گوید و به صندلی تکیه می‌دهد.

نگاهم راخیره عمه می‌کنم.

ـ حالا زیاد خودتو ناراحت نکن عمه، شاید راهی پیدا کردیم و تونستی شنا کنی.

این حرف را از روی لجم به عمه زدم. برنامه دو‌چرخه‌سواری منو بهم زده وخودش هم از آب‌تنی‌اش مانده بود اگه می‌دونستم به خاطر چی داره انقدر واسه رفتن به سد دست و پا می‌زند، بهش می‌گفتم تلاشش بیهوده‌اس! پس از ساعتی به سد می‌رسیم پدر اتومبیل را در جای خلوت‌تری پارک می‌کند. وسایل را یکی یکی از داخل صندوق عقب بیرون می‌آوریم. پدر زیر‌انداز را می‌اندازد و روی آن ولو می‌شود:

ـ آخی! چه هوای خوبی. بیا آبجی حالا هی بگو علی منو جایی نمی‌بره.

عمه به دست عینک دودی‌اش را روی بینی جابجا می‌کند:

ـ چه فایده وقتی نمی‌شه شنا کرد!

حالا همچی عمه حرف از شنا کردن می‌زد که انگار قهرمان المپیک شنای چهار متر بود! یه لیوان آب روی صورتش می‌پاشیدی نفسش بند می‌اومد، حالا اصرارش برای شنا چی بود، نمی‌دونستم.

مادر از فلاسک، داخل استکان‌ها را با چای پر می‌کند:

ـ ملوک جان نگران نباش، حالا یه کاریش می‌کنیم.

پدر نیم‌خیز می‌شود:

ـ مثلا می‌خواید چیکار کنید؟! یه وقت به سرتون نزنه برید تو آب. فشار آب انقدر زیاده که تا به خودتون بیایید بردتتون.

مادر یواشکی چشمکی به عمه می‌زند ورو به پدر می‌کند:

ـ باشه علی‌آقا، حواسمون هست نگران نباش.

ای خدا از دست مامان.

پدر چایش را با صدا هورت می‌کشد. مادر ظرف میوه را به سمت عمه می‌گیرد:

ـ بخور ملوک جان، چرا ساکت نشستی؟!

عمه نفس عمیقی می‌کشد و از داخل ظرف سیبی برمی‌دارد. پدر دستش را به صورت سایه‌بان روی پیشانی می‌گذارد و نگاهش را به سد می‌دوزد:

ـ ببنید، با این‌که سد ظاهر آرومی ‌داره، اما حرفه‌ای‌ترین شناگرها هم به خاطر عمق زیاد آب همچنین ریسکی نمی‌کنن و نمی‌رن تو آب.

دلیل توضیحات پدر را می‌دانستم. یه جورایی غیر‌مستقیم می‌خواست نفر اول شنای المپیک عمه ملوک را از رفتن به آب منصرف کند. عمه گاز محکمی‌ به سیبش می‌زند و ملچ ملوچ‌کنان رو به پدر می‌کند:

ـ ای بابا! تو که انقدر ترسو نبودی، حالا چی شده انقدر محتاط شدی؟! باشه بابا نمی‌رم تو آب، خیالت راحت. راستی مینا برگشتیم علی رو حتما پیش یه روان‌شناسی چیزی ببر بلکه ترسشو از شنا کردن بگیرِ

مادر با شنیدن حرف‌های عمه پقی می‌زند زیرخنده.

پدر نگاه پر‌ غیضش را به مادر می‌دوزد:

ـ حالا این داره واسه خودش یه حرفی می‌زنه، تو چرا داری از خنده ضعف می‌روی؟! عوض این‌که یه کم نصیحتش کنی عقلش بیاد سر جاش تو هم شدی مثل اون!

مادر کم‌کم به صورت نامحسوس خنده‌اش بند می‌آید.

عمه برای این‌که پیش پدر کم نیاورد دستانش را در هوا تکان می‌دهد و بریده بریده می‌گوید:

ـ حالا که این‌جور شد، اگه راست می‌گی بیا با هم مسابقه بدیم ببینیم کی اول می‌شه!

وای وای از دست عمه. انقدر با هیجان صحبت می‌کرد که دو طرف دهانش کف جمع شده بود. پدر از جایش بلند می‌شود و با اخم به عمه نگاه می‌کند:

ـ دلت خوشِ‌ها! من می‌گم نره! تو می‌گی بدوش! مادر که اوضاع را وخیم می‌بیند رو به عمه می‌کند:

ـ ملوک جان بعد از نهار موافقی یه کم پیاده‌روی کنیم.

هوا خیلی خوبه...

و بعد چشمک تابلویی به عمه می‌زند. بالأخره عمه متوجه منظور مادر می‌شود و سکوت می‌کند.

پدر بساط جوجه کباب را آماده می‌کند. به به چه بوی خوبی، دلم ضعف رفت مادر و عمه مدام در حال پچ پچ کردن بودن که این مسأله کمی‌ شک‌برانگیز بود! چند بار سعی کردم به صحبت‌هایشان گوش بدهم اما انگار صدایشان از ته چاه در می‌آمد.

فکر کنم نقشه کشیده بودند بعد از خوابیدن پدر تنی به آب بزنند اما تا این مسأله به اثبات نرسد نمی‌توانستم حرکتی کنم. عمه سیخ جوجه را از روی منقل بر می‌دارد وتکه‌ای از آن را با بالا پایین انداختن نیمه خنک می‌کند و به دهان می‌اندازد.

ـ وای وای، لامصب چقدر داغه، دهنم سوخت. مزه کباب به اینه که پای منقل تا هنوز داغه بخوری.

الهی من قربون عمه برم که در مواقع دیگه میلش به کباب نمی‌رفت!

نهار را در فضایی دلچسب خوردیم و بعد از آن کم‌کم خواب به چشمان پدر غالب می‌شود.

بالشی زیر سر می‌گذارد و به خواب عمیقی فرو می‌رود.

بعد از دقایقی صدای خروپفش به هوا می‌رود.

عمه، آرام دست مادر را می‌گیرد وبا خودش به سمت آب می‌برد:

ـ بدو مینا! تا علی بیدار نشده، بپریم تو آب.

مادر با تنی سنگین، نفس‌ نفس‌زنان رو به عمه می‌کند:

ـ نه ملوک جان، من تازه نهار خوردم برم تو آب احتمال ترکیدنم زیاده، اگه می‌خوای تو برو!

عمه سرش را به طرف من می‌چرخاند. دستانم را به نشانه اصلا و ابدا روی من حساب نکن، تکان می‌دهم عمه دستش را به نشانه خاک بر سر ترسوت کنن به سمتم تکان می‌دهد:

ـ دخترم ،دخترای قدیم! اون قدیما دخترا تو اقیانوس شنا می‌کردن، نه الان مثل شما ناز پرورده‌ها که تو حوض خونه هم غرق می‌شید! بعد رو به مادر می‌کند:

ـ مینا، سرِ نرگس چی خوردی انقدر ترسو شده! مادر هم نامردی نکرد:

ـ همونی که خاله سر علی خورده، فکر می‌کنی این از باباش بهتره.

آخری رو مادر یه کم اغراق کرد که به عمه برنخوره!

بشمار سه، عمه خودش را در آب رها کرد. یک دل بد جنسم می‌گفت: کاش آب عمه را با خودش ببره تا ناکجا‌آباد تا از دستش راحت شم. یک دلم می‌گفت: وای نه، خدا نکنه. فشار آب عمه را با خود می‌کشاند و مادر در کنار سد هن وهن‌کنان می‌دوید:

‌ـ ملوک جان بسه دیگه. فشار آب زیاده، بیا بیرون تا کار دستمون ندادی.

عمه که حسابی سر ذوق آمده، خنده بلند بالایی می‌کند:

ـ مینا نیومدی تو آب نصف عمرت برفناست. نمی‌دونی چه کیفی داره.

تصویر عمه با آن عینک دودی و لباس‌های خیسش در آب، دیدنی بود.

یک دفعه سر و صدای عمه که مادرم را صدا می‌زد، درآمد:

ـ وای مینا، نمی‌تونم خودمو تو آب نگه دارم.

ای وای ننه کجایی،کجایی، به دادم برس. ای هوار آب داره منو می‌بره!

مادر که رنگ به صورتش نمانده بود، جیغ‌زنان می‌دوید و به عمه تأکید می‌کرد که از یک گوشه‌ای سنگی، چیزی بگیرد تا آب او را نبرد.

عمه هم که قربانش بروم، چنان محکم عینکش را چسبیده بود که انگار شیشه عمرش است!

مادر که در حال قبض روح بود با صدای بلند به عمه می‌گوید:

ـ ملوک، اون عینک وا مونده رو ول کن، بعداًیکی بهتر‌شو برات می‌خرم. اون تخته سنگ رو بچسب ای وای خدا این دختر چرا زبون نمی‌فهمه!

مادر با صدا شروع به گریه می‌کند. با سر و صدای مادر و عمه پدر از خواب می‌پرد و به سمت ما می‌دود:

ـ چی شده مینا، ملوک کجاس؟!

مادر هق‌هق‌کنان با دست به داخل آب اشاره می‌کند پدر نگاهش روی عمه که در حال دست و پا زدن است خشک می‌شود با دست روی پیشانی‌اش می‌کوبد:

ـ ای وای بدبخت شدیم. مگه من به شما نگفتم نمی‌شه تو سد شنا کرد.

با گریه پدر را به آرامش دعوت می‌کنم:

ـ بابا الان وقت این حرف‌ها نیست. بجنب الان عمه غرق می‌شه.

صدای عمه رو به خاموشی می‌رفت که فرشته نجاتی کشان‌کشان عمه را به کنار آب می‌رساند. غریق نجاتی که با دیدن صحنه غرق شدن عمه، بدون مکث خودش را داخل آب انداخته و او را نجات داده بود.

عمه نیمه بیهوش کنار آب افتاده ویا حسین یا حسین می‌گفت: با گریه دورش جمع می‌شویم و او را به حال می‌آوریم. پدر رو به ناجی عمه می‌کند:

ـ الهی هرچه از خدا می‌خواید بهتون بده. خدا شما رو رسوند وگرنه معلوم نبود خواهرم چه بلایی سرش می‌اومد مادر با دست سر عمه را بالا می‌آورد. کمی آب از دهان عمه بیرون می‌ریزد. او کم‌کم چشمانش را باز می‌کند و به دور وبرش نگاهی می‌اندازد انگار که تازه پیام به مغزش رسیده باشد پقی می‌زند زیر گریه:

ـ وای ننه‌جان داشتم می‌مردم. وای علی حق با تو بود منو ببخش به حرفت گوش نکردم.

پدر که دیگر نای حرف زدن نداشت، دستش را رو به آسمان می‌برد:

ـ خدایا شکرت.

فقط من موندم، عمه خودش بی‌خیال عینک دودی‌اش شد یا آب عینکش را برد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: