مدتها پشت میلههای خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و همدم بود، حالا غریب شده بود. یک روز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی داشت اسرا را میشمرد که در میان سکوت بچهها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدتها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچهها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده.
سرباز عراقی که شمارش اُسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا میخندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود،گفت: بچهها چقدر خوب عربی عَر عَر میکنه. سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبانبسته نمیداد، گفت: نَعم... فصیح...
.....................................................................
همون عکسِ معروف
بچهها خیلی روحیهشون کسل بود، آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچهها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچهها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی، بچهها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیهشون کلا عوض شد. 10، 20 دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همین که گرد و غبار نشست دوربینم را برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه را دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تو حال خودشه و داره زیر لب زمزمهای میکنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع که دیگه شهید شد...
اسفند سالگرد شهید احیر حاجامینی
.........................................................................
قضاوت
مجلس میهمانی بود. پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود. اما وقتیکه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت. دیگران فکر کردند که چون پیر شده، دیگر حواس خویش را ازدست داده و متوجه نیست که عصایش را برعکس بر زمین نهاده. به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند: پس چرا عصایت را برعکس گرفتهای؟! پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است؛ میخواهم فرش خانهتان خاکی نشود.
......................................................................................
مهندس شهیدی که با امام زمانعجلاللهتعالیفرجه دیدار کرد
مهندس مصطفی ابراهیمیمجد از معاونان شهید چمران در ستاد جنگهای نامنظم بود. با استعداد و خلاقیت وافری که داشت موفق شد برای ساخت و تعمیر اسلحه و ساخت سنگرهای بتنی و رفع کمبودهای نیروی ستاد جنگهای نامنظم کارگاهی احداث کند. در گروه تخریب، با توجه و خلاقیت خود برای اولینبار با طرح شهید چمران موفق شد موشکهای زمینی و آبی بسازد که این امکانات در مقابله با تکنیکهای جنگی دشمن به کار میرفت. مهندس مجد در وصیتنامه خود اعلام داشته که به دیدار امام زمانعجلاللهتعالیفرجه نائل شده است و این مطلب را چنین بازگو میکند: بگذارید بعد از مرگم بدانند که همانطور که اساتید بزرگمان میگفتند نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را مینویسم، دیدار مجدد او نصیبم نشد. بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان میباشد. از یاد او غافل نگردید. دیگر در این مورد گریه مجالم نمیدهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفتم که ریا شود و فقط میگویم که از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیدهام تمام جگرم سوخته است و اکنون به جبهه میروم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم.
شهید مصطفی ابراهیمیمجد
-------------------------
بین راه نگه نمیدارم
امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف میزد با عجله، غذا میخورد با عجله، راه میرفت میخواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که میگفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود.
قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر میگرداند رو به نمازگزاران و میگفت: من نماز تند میخوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفتهام، پشت سرم را هم نگاه نمیکنم، بین راه نگه نمیدارم و تو راهی هم سوار نمیکنم!!!
...............................................................
سنگ و کلوخ به جای آدمیزاد
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت میزدیم. آن شب، مهتاب عجیبی بود. فرمانده آمد داخل سنگر. گفت اینقدر چرت نزنید، تنبل میشوید. به جای اینکار بروید اول خط، یک سری به بچههای بسیجی بزنید. نمیتوانستیم دستور را اطاعت نکنیم. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریزهای بلندی که در خط مقدم بود. بچههای بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا میآورد، بعثیها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند!
مهتاب از آنطرف افتاده بود و ما، بیخبر از همه جا برعکس، خیال میکردیم که اینها کله رزمندههاست که پشت خاکریز کمین کردهاند و کلههایشان پیداست. یک ساعت تمام با سنگها و کلوخها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم. به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و برگشتیم! صبح وقتی بچهها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم. هی ماجرا را برای هم تعریف میکردند و میخندیدند.