بهار بود قطعا، چون زمستان تازه تمام شده بود. هنوز توی خیلی از خانهها سفره هفتسین روی زمین بود و جمع نشده بود. پدربزرگ اصرار داشت بدهیم و تا دلار گران نشده قال قضیه را بکنیم. توی دورهمیهایشان در پارک چیزهایی از مزنه بازار و افت و خیزهای ارز شنیده بود که برای مادربزرگ عرض میکرد! همه چیز در خانه ما به دلار بستگی داشت چون روی آب خوردن هم تأثیر میگذاشت. تصمیمات پدربزرگ منوط میشد به تصمیمات کنگره بزرگی که در پارک صورت میگرفت و اغلب هم درست از آب در میآمد! ما را دعوت کرده بودند به یک رستوران در کیش، ما که میگویم، یعنی کل خانواده ما! قرار بود بیشتر با هم آشنا بشویم، خانواده ما با خانواده آقای محبی که آمده بودند خواستگاری عمه منیر، تهران. کمی مشکوک بودند، از شیراز رفته بودند اصفهان، از اصفهان به تهران و از تهران رفته بودند بوشهر و بعد آمده بودند کیش و انگار سوختشان تمام شده باشد، همانجا مانده بودند، چون پدر خانواده باز نشسته شده بوده! آن وسطها هم چند شهر کوچک و بزرگ دیگر رفته بودند که آنها را هم وسط خندههایشان میگفتند. به چند لهجه حرف میزدند و اطلاعات خوبی درباره کوه و جنگل و دشت داشتند که جزو امتیازات دلخواه پدربزرگ محسوب میشد. روی هم رفته خانواده خوشحالی بودند، شناسنامه هر کدام از بچههایشان متعلق به یک شهر بود و هر کدامشان هم خلق و خوی ویژه خود را داشتند. این پسرشان آمده بوده تهران درس بخواند، با عمه منیر در یک کلاس بوده گویا، دفعه اول که به خانه ما آمد هنوز درسش تمام نشده بود. رنگ پوستش سفید بود! اما الان دو سالی بود که در جزیره سرباز بود و رنگش شده بود عین زغال سیاه! پدرخوب که براندازش کرد دم گوش مادر گفت: مطمئنی داماد همین است؟ یعنی این همان است که آمده بود آن سال خواستگاری یا عوض شده است؟ و مادر لبش را گاز گرفته بود که پسر آخرشان است و همین یکی مانده درست مثل منیر ما! آن دو یعنی داماد و عمه منیر از همان اول تفاهم داشتند. داماد گفته بود که بعد از پایان درسش میرود کیش و در جزایر نزدیک آنجا کار میکند، کنار خانوادهاش و آن موقع پدربزرگ در حالی که از لوله تفنگ برنو شکاری، نگاهش کرده بود، جواب داده بود؛ نه! اما دوسال بعد نظرش عوض شد. وقتی دید جوانهای اینجا بیکارند و عمه هم به همه جواب سر بالا میدهد گفت: انگار تفنگ حسن موسی هم شلیک نمیکند! تا دلار گرانتر نشده این یکی را هم سر و سامان بدهیم. حالا که فس و فسی میکند و زیاد بالا نمیرود وقتش است.
مادربزرگ فکر میکرد عمه را میگوید و روی ترش میکرد. اما همه میدانستیم تصمیمات کنگره است هر که در خانه، هر چه دارد بدهد برود چه دختر و چه پسر!
خاله بازی
یک بار ما به آنها شام داده بودیم در تهران، سنگ تمام گذاشته بودند مادر و مادر جان! عمه که اصلا خودش را کشته بود و کیف میکرد ،حسابی به خودش رسیده بود و مثل فرفره میچرخید. پدربزرگ میگفت: زود باشید تا بالاتر نرفته تمامش کنید. کنگره نظر خوبی درباره عاقبت دخترهای دم بخت نداشت. معتقد بود که باید زودتر تکلیفشان روشن شود! عمه موهای سیاهش را بافته بود و لباس لیمویی شادی پوشیده بود و گاهی هم با صدای زنگ اس.ام.اس سرخ و سفید میشد، جوابکی میداد و بعد دوباره میچسبید به کار! مادربزرگ نیت کرده بود هر چه را بلد است، بپزد! برای این آخری، از غذای قدیم و جدید! پدربزرگ غرغرکنان پولهای حساب نیمه خالی بانکیاش را میداد و هر قابلمه و آبکش و ظرف بزرگ جدید میدید، داغ دلش تازه میشد و میپرسید این یکی برای چیست؟ دوباره چی میپزید؟ مگر چند نفر هستند؟ مگر از قحطی آمدهاند؟ مگر ما سر گنج نشستهایم؟ مگر میآیند که شکمشان را پر کنند؟ مگر میخواهند اسیر و نمکگیر دست پخت شما بشوند؟ حالا خودتان حساب کنید که مادربزرگ چند مدل غذا برای خواستگاران عمه منیر پخته بود؟! آخرش هم مادربزرگ مجبور شد پدر بزرگ را از آشپزخانه بیرون کنه با این ترفند؛ که حالا برو بخواب که مهمانها آمدند، سر حال باشی! مهمانها آمدند و سیر و پر خوردند، یزدی و اصفهانی و شیرازی و رشتی و ترکی تعریف و تشکر کردند، شب را هم به اصرار پدربزرگ ماندند و صبح راهی شهرشان شدند. میخواستند کار را تمام کنند اصلا حلقه به دست آمده بودند بیشیله پیله! اما پدربزرگ قبول نکرد. گفت هر رفتی، آمدی دارد!
ادامه خاله بازی
یک بار هم آنها مارا دعوت کرده بودند. چون خانهشان اینجا نبود و خانهشان در کیش بود، ما جمع کردیم و رفتیم کیش. دعوتمان کرده بودند و نگفته بودند چند نفر؟ گفته بودند بیایید و پدربزرگ هم دستور داده بود همگی برویم که درست و حسابی تلافی بشود. پدر گفت: هم فال است و هم تماشا! همگی میرویم. پدر گفت: باید که داماد را درست و حسابی ببینیم، نمیشود همینطوری ندیده و نشناخته، دختر به شهر غریب داد. پدر بزرگ میخواست سر و ته قضیه را هم بیاورد میگفت تا تفنگ پر است آدم دل قرص شکار میرود! این یکی را هم بفرستیم سر خانه و زندگیاش، خودش هم که راضی است و بعد از دیدن کیش هم گفت: شهر قشنگی است اینجا! ما هم به هوای سر زدن به منیر گاه و بیگاه میآییم و آب و هوایی نو میکنیم! رسیدیم کیش. ما را دعوت کرده بودند توی یک رستوران! مادربزرگ خوشش نیامده بود میگفت آمده بودیم زندگیشان را ببینیم. مگر ما بردیمشان رستوران؟ اما ته دلش راضی بود. انگار تو مسابقه دستپخت اول شده باشد و بازی را برده باشد! ما زودتر رسیدیم و با راهنمایی عمه منیر رفتیم رستوران هتل بزرگی و نشستیم. پدربزرگ گفت: احتمالا نخواستهاند پلو چلو تکراری خودمان را بدهند. خواستهاند جای جدید، غذای جدید بپزند! آنها هم چند نفری بودند و از دیدن جمعیت ما جا خوردند اما به روی خودشان نیاوردند! پدربزرگ خوشحال از تلافی، تند و تند احوالپرسی میکرد! دندان مصنوعی پدربزرگ توی دهانش تلق تلق صدا میداد. عمه منیر تهتغاری را هم که عروس میکرد خیالش راحت میشد و به قول خودش میتوانست تفنگش را زیر سرش بگذارد. آخر روزگار جوانیاش شکارچی بود و همه حرفهایش را با تفنگ میزد! البته مجوز داشت و حیوانات کمیاب را هم شکار نمیکرد. مدتی هم که کلا مجوزش باطل شد تفگ را کنار گذاشت اما ضربالمثلهایش همچنان سر پا بود.
وضعیت کن لم یکن!
با بلیط سی هزار تومنی رفتیم و قرار بود با همان مقدار برگردیم. موقع رفتن دلار پایین بود، چند روزی هم که آنجا چرخیدیم دلار بالا نرفت. پدربزرگ از راه دور با رییس کنگره اوستا حسن! در تماس بود. دل توی دلش نبود و نگران اما آرام غر میزد! اما روز واقعه، موقع برگشتن از یک صبح تا شب دلار آنقدر گران شده بود که بلیطهایمان را کنسل کرده بودند و مانده بودیم بدون بلیط برگشت! سفیر و سرگردان، عمه منیر را آنقدرها نداده بودیم به خانواده داماد که بتوانیم تا پایین آمدن دلار آنجا بمانیم! یعنی آنها دوباره آن شب برای مهمانی دور برگشت، با حلقه نامزدی آمده بودند رستوران که کار را تمام کنند اما پدربزرگ ناز کرد و گفت: آدم همه گلولههایش را یکجا خرج نمیکند، زود است! پدربزرگ میگفت تقصیر خودم است. باید نظرات بچهها را جدی میگرفتم و زودتر بله میگفتم!
شرکت هواپیمایی قیمت جدید بلیطهای برگشت را نفری 180 تومن اعلام کرده بودند، مادربزرگ نمیتوانست قیمت را بخواند و مدام از داداش مجید میپرسید. او هم قیمتها را میگفت و مادربزرگ محکم طوری که داماد متوجه نشود میکوبید روی زانوی استخوانیاش که دختر گیسبریده حالا به این جزیره دورافتاده شوهر نمیکردی نمیشد؟ شوهر همینجا زیر گوشمان نبود؟ پسر میرزا قلی چه عیبی داشت؟ حتما باید مهندس باشد که تو قبول کنی؟ داماد باید میرفت سر کارش و ما باید برمیگشتیم تهران و نمیتوانستیم. این همه آدم مانده بودیم در شهر غریب با بلیطی که یک شبه هفت هشت برابر گران شده بود. تصمیم پدربزرگ جدی بود. دختر به را دور نمیداد میگفت که عاقبت دلار معلوم نیست. برویم تهران، اگر قیمتها تک نرخی شد دوباره فکر میکنیم وگرنه تفنگمان زیر سرمان باشد بهتر است!