فائقه بزاز
باران که نمیبارد، نگران خشکسالی میشویم و بارش رحمت الهی میان دعاهایمان جا خوش میکند. باران که میبارد خوشحال میشویم و ادامه که مییابد نگران. دعا میکنیم که مبادا سیل بیاید. مبادا سرما بخوریم. مبادا شکوفههای درختان را سرما بزند. مبادا کشاورزان ضرر و زیان ببینند و...
اما خیلیها هم مثل کودکی من، نگران بوته گل سرخ باغچه کوچک حیاط میشوند. همان گلی که نقشهاش را برای معلمشان کشیده بودند. یادم هست در روزهای دور، گل دادن به معلم یکی از دلچسبترین کارهای دنیا بود. چقدر انتظار میکشیدیم زمستان برود و بوته رنگ پریده دوباره سرزنده شود. بعد به انتظار دمیدن غنچههایش مینشستیم. هر صبح به بوته سر میزدیم تا بفهمیم گل سرخ خوش عطر و بوی باغچه چه موقع درشتتر و پر پشتتر میشود تا لیاقت قرار گرفتن میان دستهای زیبا و البته گچی خانم معلم را پیدا کند. یادم هست در یکی از روزهای میانی فصل بهار بالأخره انتظارم به سر رسید و گل سرخابی رنگ محمدی، میان برگهای سبز و درشت بوته، طلوع کرد. با هزار ذوق و شوق چیدمش و با احتیاط، آن را به مدرسه بردم. اسم معلم ریاضی خانم خودکار بود. از آن فامیلیهایی که میشد خیلی باهاش شوخی کرد و میکردیم! خانم خودکار، هم جوان بود و هم خوش بر و رو و بسیار خوش لباس! همان فاکتورهایی که معمولا برای جذاب کردن یک معلم میان دخترهای نوجوان مدرسه کافی است تا بیشتر دانشآموزان دلشان بخواهد او معلمشان باشد. بچهها هم برای جلب توجه و شیرینکاری برایش از هیچ کوششی فروگذار نمیکردند. درسش را خوب میخواندند و گلهای سرخ باغچهشان را حتما به او هدیه میدادند. معلم ورزش و معلم انشاء هم بعد از او، در رتبههای بعدی قرار داشتند. آن روز هم مثل همیشه، دور و بر خانم خودکار شلوغ بود و در دستانش هم چند شاخه گل خودنمایی میکرد.
بیبی سلطان یکی از دو خدمه پیر مدرسه بود. با صورتی چروک خورده و دو تا چشم آبی با نفوذ. ایستاده بود و شلوغی بچهها را نگاه میکرد. شاید هم فقط چشمش به آنها بود و حواسش پر کشیده بود و در جاهای دور سیر میکرد. خیلی دلم میخواست در برابر وسوسه کوچکی که میان تمام آن همه میل تقدیم کردن گل به معلم ریاضی، در دلم جوانه زده بود، غلبه کنم، اما نشد. کمی هم حس خودخواهی به آن چیره شد. با خودم گفتم: «خانم خودکار آنقدر گل گرفته که دادن یا ندادن من برایش فرقی نمیکنه»!... گل را که به بیبی دادم اولش نفهمید قضیه چیه. فکری کرد و گفت: میخوای برات نگهش دارم؟ گفتم نه: خدمت شما. برای شما آوردمش... گل سرخ و لطیف میان چروکهای دست تیره بیبی خیلی قشنگتر به نظر میاومد. خودش را بیشتر نشان می داد درست مثل گلی تر و تازه در دشت بیانتهای کویری.