کد خبر: ۱۹۳۴
تاریخ انتشار: ۰۱ تير ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۸
پپ
صفحه نخست » داستانک

سحر طائر

تکبیره الاحرام را که گفتم امیر دوید توی اتاق. حواسم رفت پی‌اش، چون رفتنش مشکوک بود. حمد و سوره را با حواس پرت خواندم. از اتاق بیرون آمد. یک چیز قرمز دستش بود، اولین لگد را که زد فهمیدم توپش را با خودش آورده. باورم نمی‌شد. سعی کردم حواسم را بدهم به نماز ولی مگر می‌شد، مدام صدای توپ امیر بود که می خورد به در و دیوار و می‌گفتم همین حالاست که چیزی را بشکند. آشفته شده بودم ولی کاری از دستم برنمی‌آمد. با ناراحتی به یاد وقت وضو گرفتنم افتادم که با چه شوقی آماده می‌شدم برای نماز. همیشه پیش نمی‌آمد که این همه با علاقه برای نماز آماده شوم. با این حال، فکر کردم اهمیت ندهم و توکل کنم به خدا، ولی به تسبیحات اربعه که رسیدم صدای پارسا از اتاق بلند شد. با صدای بازی امیر از خواب بیدار شده بود، زیاد بدخلق نبود و گریه نمی‌کرد. فقط با زبان کودکانه نق می‌زد و سر ‌و‌ صدا می‌کرد. صدای توپ بازی قطع شد و بعد صدای امیر را شنیدم که رفته بود سراغ پارسا: «چیه؟ ها؟! چی می‌گی؟» و صدای پارسا که با زبان خودش جواب می داد و دوباره امیر: «باشه، الان میارمت پایین». مو به تنم سیخ شد. امیر به هر زحمتی که بود پارسا را از تخت پایین آورد و دوباره برگشت سروقت توپ بازی خودش. حالا پارسا هم اضافه شده بود به امیر، چهاردست‌و‌پا راه افتاده بود توی خانه، اولین کاری هم که کرد این بود که صاف آمد طرف من، مهرم را از وسط جانماز برداشت و رفت. نمی‌خواستم به این فکر کنم که بعدش چه می‌کند ولی امیدوار بودم که این بار زودتر از طعم مهر خسته شود. بماند که بعدا چقدر باید می‌گشتم تا مهر را از جایی که اصلا فکرش را هم نمی‌شد کرد، پیدا می‌کردم. باز سعی کردم بی‌خیال شوم و روی رکعت آخر تمرکز کنم که ناگهان با صدای بلندی از جا پریدم. صدای برخورد توپ بود و یک شکستنی که هزار تکه شده بود. پشت سرش صدای پاهای امیر بود که دوید توی اتاق و صدای پارسا که چهار‌دست‌و‌پا به دنبالش رفت. و بعد سکوت.... هر طوری بود روی تسبیح جانمازم سجده‌ها را بجا آوردم و بعد تشهد و بعد از آن سلام. سرم را برگرداندم سمت آشپزخانه، سمتی که صدای شکستن را از آن‌جا شنیده بودم. شکی نداشتم که چیزی داخل آشپزخانه شکسته. از صدای بلند خرد شدنش معلوم بود. فکر کردم چه می‌تواند باشد، به تک‌تک وسایل آشپزخانه فکر می‌کردم که توجهم جلب شد به روی اپن. انگار چیزی از روی آن کم شده بود چون با همیشه فرق داشت. خودش بود، شکلات‌خوری چینی زیبایی که مادرم آورده بود و چند وقتی می‌شد که با شکلات و بی شکلات روی اپن جا گرفته بود. در‌ واقع به بهانه شکلات و فقط به یاد مادرم آن را آن‌جا گذاشته بودم و حالا خبری از آن نبود! عصبانی شدم، به مادرم فکر کردم که سه ماهی بود ندیده بودمش و یک هفته می‌شد که صدایش را نشنیده بودم. بلند شدم در حالی‌که ذهنم درگیر خاطرات مادرم بود، راه افتادم به طرف اتاق ولی میان راه ایستادم. انعکاس تصویر خودم در صفحه‌ی خاموش تلویزیون توجهم را جلب کرده بود، آن‌جا ایستاده بودم با مقنعه و چادر نماز، سرتا‌پا سفید. نمی‌دانم چرا یاد سه ماه پیش افتادم که مادرم این‌جا بود. با بچه‌ها بیرون بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. من سر ‌از پا نمی‌شناختم، بیرون رفتن با مادر را خیلی دوست داشتم، حرف می‌زدم و مادر با محبت جوابم را می‌داد. امیر آن وسط مدام سر و صدا می‌کرد، صدایم می‌زد، بدقلقی می‌کرد، حوصله‌اش سر رفته بود و انگار که بخواهد تلافی‌اش را سر ما دربیاورد، اجازه نمی‌داد صدایمان به هم برسد. بالأخره سرش داد زدم و دعوایش کردم. ساکت شد و بغض کرد. مادرم ایستاد و نگاهم کرد. بعد پرسید که چرا سر بچه داد می‌زنم؟ گفتم‌ :‌«همش شلوغ می‌کنه، نمی‌زاره صدا به صدا برسه.» گفت:«حتما خسته شده، حوصله‌ش سر رفته.» گفتم :«باید این‌کارا رو بکنه؟» مادرم گفت «وقتی به حرفاش گوش نمی‌کنی مجبوره سر و صدا کنه.» بعد نزدیک شد و آرام گفت: «از اینا گذشته، تو حق نداری سر بچه داد بزنی مخصوصا وقتی چادر سرته.» ماتم برد. در آن موقعیت انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم. دوباره شروع کردیم به راه رفتن، در حالی‌که مادرم با امیر حرف می‌زد و سعی داشت از دلش دربیاورد. و من، فکر می‌کردم. به این که چرا همیشه تصویر زنی با چادر مشکی کیپ گرفته ـ همان‌طور که همیشه مادرم چادرش را می‌گرفت ـ این همه برای من زیبا بود. تازه می‌فهمیدم که این مادرم بوده که این تصویر را تا به این اندازه برایم زیبا کرده و زیبا نگاه داشته، از بس که حواسش به کارهایش بود. و حالا من با این هیبت می‌رفتم تا چه تصویری در ذهن امیر به جا بگذارم؟! مامان چادر نماز به‌سر عصبانی و بداخلاق! حالا که فرصت فکر کردن پیدا کرده‌ بودم باید بهترین کار را انجام می‌دادم. باید مهربان می‌بودم بدون اینکه کار بد امیر را نادیده بگیرم. سخت بود ولی حتما ارزشش را داشت. چند دقیقه‌ی بعد وارد اتاق شدم. در نیمه بسته‌ی کمد دیواری تکان می‌خورد و گاهی دست یا پای پارسا از آن بیرون می‌آمد، در حالی‌که صدای هیس گفتن امیر از داخل کمد شنیده می‌شد. لبخندی زدم و به طرف کمد دیواری رفتم... کمی بعد هر سه از اتاق بیرون آمدیم، پارسا در آغوشم بود و امیر با خوشحالی آماده بود تا در تمیز کردن آشپزخانه کمک کند. پرحرفی می‌کرد و باعث می‌شد پارسا هم سر و صدا کند. با لبخند به حرف‌هایشان گوش می‌دادم و به این فکر می‌کردم که چقدر دلم می‌خواهد به مادرم زنگ بزنم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: