کد خبر: ۱۹۳۲
تاریخ انتشار: ۰۱ تير ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۵
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

قسمت اول

ظهر جمعه بود. ریحانه پشت میز تحریر لم داده بود. یک دستش را گذاشته بود زیر چانه‌اش و با دست دیگر خودکارش را روی ورقه‌های امتحانی دانش‌آموزانش حرکت می‌داد. یک هفته بیشتر بود که از بچه‌ها امتحان انشاء گرفته بود اما تا امروز وقت نکرده بود آن‌ها را بخواند و نمره بدهد. خواندن ورقه‌ای که زیر دستش بود را تمام کرد. لب‌هایش را جمع کرد و با ته خودکار چند ضربه روی کاغذ امتحانی زد. بعد زیر انشاء خط کشید و نمره هجده داد. کاغذ را کنار گذاشت و رفت سراغ بعدی. مشغول خواندن شد: «موضوع انشاء: نامه‌ای به امام زمان. امام زمان سلام. حالتان خوب است؟ حال ما هم خوب است. ببخشید که این طور حرف می‌زنم. بابایم می‌گوید کسی به اسم امام زمان وجود ندارد. می‌گوید این حرف‌ها همه‌اش الکی است و بازاری است که این آخوندهای شیاد راه انداخته‌اند. راستش من نمی‌دانم شما وجود دارید یا نه. اما توی کتاب هدیه‌های آسمانی‌مان درباره معجزه‌های پیامبران و امامان چیزهای زیادی نوشته است. پس می‌خواهم شما را امتحان کنم. من یک انگشتر طلا داشتم. آن را چند وقت پیش گم کردم. با مامانم همه خانه را گشتیم اما پیدایش نکردیم. بابایم به خاطر این موضوع از دست من عصبانی شد و تصمیم گرفت برای آن‌که تنبیه شوم امسال برایم جشن تولد نگیرد. من خیلی گریه کردم و غصه خوردم اما بابایم هیچ اهمیتی به ناراحتی من نداد. لطفا اگر راست می‌گویید که وجود دارید انگشتر طلای من را برایم پیدا کنید. اگر انگشترم را پیدا کنید قول می‌دهم که قبول کنم شما واقعی هستید و از این به بعد سعی می‌کنم شما را دوست داشته باشم. دیگر مزاحم‌تان نمی شوم. به خانواده سلام برسانید. خداحافظ. هلیا فروزنده» ریحانه چند لحظه‌ای مکث کرد. بعد به خنده افتاد. بلند گفت:

ـ خدا نکشدت هلیا!

خودکارش را روی کاغذ فشار داد. نمی‌دانست چه نمره‌ای باید به انشاء دخترک بدهد. نگاهش بی‌اختیار رفت طرف تابلوی معرق کاری‌ای که بالای میز تحریرش آویزان بود. عبارت «یااباصالح المهدی» با چوب بلوطی رنگ توی سیاهی صفحه قاب خودنمایی می‌کرد. سعی کرد خودش را جای امام زمان بگذارد. ابرو بالا انداخت.

ـ خب... اگه به شما باشه که لبخند می‌زنین، لابد میگین چه دختر بامزه‌ای! شاید حتی تا الان انگشترش رو هم براش پیدا کرده باشین!

نفسش را تند بیرون داد و با اخمی ساختگی رو به قاب گفت:

ـ این‌طوری پیش بره که من مجبور می‌شم به همه‌شون نوزده و بیست بدم!

خطی پایین ورقه امتحانی کشید و نوشت هجده. رفت سراغ انشاء بعدی. «موضوع انشاء: نامه‌ای به امام زمان. به نام خدا. امام زمان عزیزم سلام. امیدوارم هر جا که هستید حال‌تان خوب باشد. امام زمان مهربانم، من به همراه خانواده‌ام سال پیش به شهر قم سفر کردیم و به مسجد جمکران رفتیم. در آن جا به ما خیلی خوش گذشت. ما آن جا نماز و دعا خواندیم و وقتی شب شد همه جا پر از نورهای آبی و سبز شد. من و برادر کوچکم توی حیاط بازی و بدو بدو کردیم اما یک خانم پیر ما را دعوا کرد و گفت امام زمان ناراحت می‌شود. ببخشید که شما را ناراحت کردیم. بعد از آن ما به قم برگشتیم. پدرم ما را برد رستوران. آن‌جا چلوکباب خوردیم. بعد از آن رفتیم بازار تا برای فامیل‌هایمان سوغاتی بخریم. توی بازار هزار تا مغازه سوهان فروشی بود. پدرم برای خودمان هم سوهان خرید. ما راه می‌رفتیم و سوهان می‌خوردیم. آخر شب هم برگشتیم مهمان‌سرا. امام زمان عزیزم، من دلم می‌خواهد باز هم به قم سفر کنم. اگر آمدیم قم، دوباره به شما سر می‌زنیم. دیگر مزاحم وقت‌تان نمی‌شوم. قربان شما، مهناز صفری.» ریحانه لب‌هایش را به پایین چین داد.

ـ هممم... خب... این که بیشتر سفرنامه بود تا نامه به امام زمان!

دوباره قاب را نگاه کرد.

ـ اما قشنگ بود، می‌دونم. پس فقط به خاطر اشکالات فنی انشاء ازش نمره کم می‌کنم. قبول؟!

خنده‌ای کرد و بعد خطی زیر ورقه امتحانی کشید و به نامه مهناز صفری هم هجده داد. خودکار را انداخت روی میز و از جا بلند شد. کش و قوسی به دست‌ها و کمرش داد. از اتاق بیرون رفت. خودش را به آشپزخانه رساند. توی لیوان دسته‌دار بزرگی برای خودش چای ریخت. رفت پشت پنجره آشپزخانه. نگاهی به حیاط انداخت. خانه در سکوت فرو رفته بود. هر وقت می‌خواست با پدر و مادرش شوخی کند بهشان می‌گفت «همه سروصداهای این خونه مال شما دو تاس!» پدر و مادرش از صبح رفته بودند خانه برادر بزرگترش ولی او به خاطر حجم زیاد کارهای عقب‌مانده و برگه‌هایی که باید تصحیح می‌کرد، خانه مانده بود. از توی کابینت چند تا بیسکویت در‌آورد و همراه چای‌اش خورد. دوباره به اتاقش برگشت. نشست پشت میز تحریر. دو دسته برگه امتحانی دیگر هم بود که باید تصحیح می‌کرد. یکی برای درس علوم و دیگری برای ریاضی. نفسش را تند بیرون داد.

ـ خوبه کلاسم بیست و پنج نفر بیشتر نیستن!

نامه‌ها را یکی یکی می‌خواند و نمره می‌داد. گاهی بلند بلند می‌خندید. گاهی به فکر فرو می‌رفت و گاهی از درک و شعور بالای دخترکی انگشت به دهان می‌ماند. بالأخره به آخرین برگه امتحانی رسید. دید که کاغذ از وسط تا خورده و روی سفیدی پشتش نوشته شده «محرمانه؛ فقط امام زمان بخوانند.» یک لحظه جا خورد. فوری به قاب نام امام زمان نگاه کرد. انگشتش را گذاشت روی کاغذ.

ـ چیکار کنم آقا؟ نوشته محرمانه!

رفت توی فکر. دوباره رو به قاب گفت:

ـ خب... امتحان انشاء‌ست دیگه... نمی تونم که نخونمش. نخونم چطوری نمره بدم؟

ابرو بالا انداخت.

ـ پس با اجازه شما...

تای ورقه امتحانی را باز کرد. فوری خط خوش شاگرد زرنگ کلاسش، سیده زهرا شوقی را شناخت. خنده‌ای کرد و سر تکان داد.

ـ ای دختر بلا... حالا دیگه روی دست ما می‌زنی، ها؟! نامه محرمانه می‌نویسی واسه آقا؟!

مشغول خواندن شد. «بسم الله الرحمن الرحیم. با سلام و صلوات بر روح پاک همه شهدا از صدر اسلام تا اکنون کلام خود را آغاز می‌کنم. آقا و مولا و سرورم، سلام این دختر کوچک‌تان را از راهی دور بپذیرید. آقای من، دعا می‌کنم هر کجای این زمین پرگناه که هستید از سلامتی کامل برخوردار باشید. دختر کوچک‌تان پیش شما شرمنده و روسیاه است و به خاطر جسارتی که در نوشتن این نامه به خرج داده، عذر می‌خواهد. آقا جان! حالتان چطور است؟ شب‌ها را کجا به صبح می‌رسانید؟ روزها را در میان ما شیعیان گناهکار و غافل از یادتان، چگونه سر می‌کنید؟ حتما انتظار طولانی شده و رنج شما بیشتر از حد تحمل. و این همه بلا بر شما نازل نمی‌شود مگر به دلیل غفلت ما شیعیان. آقا جانم، دلم خیلی گرفته بود. باید با شما حرف می‌زدم. گرفتاری بزرگی در زندگی‌ام پیش آمده. دچار رنجی شده‌ام که زندگی را با همه کم سن و سالی‌ام برایم تلخ کرده. حتما از شهادت پدرم خبر دارید. بابا، توی حلب مفقودالاثر شد. اول می‌گفتند شاید اسیر شده باشد اما دو سه ماه پیش خبر آمد که شهید شده. راستش آقا، هنوز جنازه‌اش به ایران برنگشته. مادربزرگم با این که در تنهایی خیلی گریه می‌کند اما جلوی من و مامانم می‌گوید فدای سر حضرت زینب. هدیه‌ای که داده‌ام را پس نمی‌گیرم. من هم اگر پای خواهر کوچکم در میان نبود، اصراری برای برگشتن جنازه بابا نداشتم. زینب، خواهر کوچولویم شش ماهه است. او حدود چهار ماه بعد از مفقودالاثر شدن بابایم به دنیا آمده و اصلا بابا را ندیده. می‌دانم که بابا از توی بهشت، زینب و من و مامان و مامان‌بزرگ را می‌بیند. اما زینب چه؟ او که نمی‌تواند بابا را ببیند. دلم می‌خواهد جنازه بابا برگردد تا زینب او را ببیند. دلم می‌خواهد مثل عکس‌هایی که از فرزندان دیگر شهدا کنار جنازه بابای شهیدشان، توی اینترنت دیده‌ام، زینب کوچولو هم عکسی با بابا داشته باشد. راستش من هر وقت دلم خیلی برای بابا تنگ می‌شود، به عکس‌هایی که با او گرفته‌ام نگاه می‌کنم. عکس‌هایی که من را بغل کرده، روی زانویش نشانده یا روی کولش گذاشته اما همه‌اش غصه این را می‌خورم که وقتی زینب بزرگ و عاقل شد اگر دلش برای بابا تنگ شود، تکلیفش چیست؟ او که هیچ عکس مشترکی با او ندارد. مولا و سرورم، خواهش می‌کنم اگر امکان دارد دستور بدهید جنازه بابای من به ایران برگردد تا زینب بتواند با او عکس بگیرد. آقا جان، بیشتر از این مزاحم اوقات شریف‌تان نمی شوم. هر صبح و شب دعاگوی شما هستم. به امید ظهور و دیدار حضوری، شما را به خدا می‌سپارم. خاک پای شما دختر کوچک‌تان، سیده زهرا شوقی» ریحانه کاغذ را روی میز گذاشت. تکیه داد به پشتی صندلی. چشم‌هایش را بست. دو قطره درشت اشک از لای پلک‌های بسته‌اش بیرون چکید. تعجب می‌کرد چطور کسی به او نگفته بود که پدر زهرا شوقی مدافع حرم بوده و به شهادت رسیده. اگر این موضوع را می‌دانست بیشتر به او توجه می‌کرد و سر کلاس بیشتر درباره مدافعان حرم حرف می‌زد. رو به قاب نام امام زمان گفت:

ـ دلم خوش بود که بچه‌های زمان ما دیگه از این غصه‌ها ندارن. اما به خاطر داعش لعنتی دوباره همه جا پر شده از یتیم‌های بابا ندیده.

آه عمیقی کشید و سر تکان داد. نمی‌دانست به انشاء زهرا چه نمره‌ای بدهد. ابرو بالا انداخت.

ـ انصافا قشنگ نوشته بود. همه اصول نامه‌نگاری رو هم رعایت کرده بود.

خطی زیر برگه کشید و نوشت بیست. برگه را روی بقیه ورق‌های امتحانی گذاشت. همه‌شان را جمع کرد. رفت سراغ دسته برگه‌های امتحان ریاضی. دو سه تا از برگه‌ها را که تصحیح کرد دست از کار کشید. بلند شد و رفت سراغ کتابخانه‌اش. از لای کتاب نهج‌البلاغه عکسی بیرون آورد. توی عکس زن و مرد جوانی پشت به دریا کنار هم ایستاده بودند. مرد، ریش پرپشت و کوتاهی داشت. اورکت سبز سپاه تنش بود. شکم زن بالا آمده بود، حامله بود. مرد یک دستش را دور شانه زن انداخته بود و دست دیگرش را روی برآمدگی شکم او گذاشته بود. هیچ‌کدام به دوربین نگاه نمی‌کردند. زل زده بودند به همدیگر و می‌خندیدند. ریحانه دست کشید روی صورت مرد. بعد آن دستش را که روی شکم زن بود، نوازش کرد. اشکی از چشمش روی عکس افتاد. فوری اشک را با آستینش پاک کرد. صورت مردِ توی عکس را بوسید. زیر لب گفت:

ـ لعنت به من! کاش یه ماه زودتر به دنیا اومده بودم.

دوباره عکس را لای کتاب گذاشت. دودستی اشک‌هایش را پاک کرد. برگشت پشت میز تحریر نشست و کارش را از سر گرفت اما دیگر تمرکز نداشت. از فکر زهرا در نمی‌آمد. خودکارش را انداخت روی میز. سرش را بلند کرد و رو به قاب نام امام زمان گفت:

ـ باید یه کاری براش بکنم.

برگه انشای زهرا شوقی را از بقیه انشاها جدا کرد و توی کشوی میزتحریرش گذاشت.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: