کد خبر: ۱۸۹۰
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۲:۳۲
پپ
صفحه نخست » یار مهربان

فاطمه ترابی

لِف نیکلایویچ تولستوی (که در زبان انگلیسی معمولا لئو تولستوی نوشته می‌شود) از نویسندگان نامی تاریخ معاصر روسیه به‌شمار می‌آید. رمان‌های «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا»ی او از بهترین‌های ادبیات داستانی جهان هستند. وی در زمان زنده بودنش شهرت و محبوبیتی جهانی داشت اما به سادگی زندگی می‌کرد. از دیگر آثار او که به فارسی ترجمه شده می‌توان به «رستاخیز»، «مرگ ایوان ایلیچ»، «حاجی مراد»، «تریلوژی کودکی»، «نوجوانی و جوانی»، «سرگیوس پیر»، «عید پاک» اشاره کرد. برای شناخت بیشتر نویسنده بخشی از داستان کوتاه «عید پاک»[1] ترجمه محسن سلیمانی را با هم می‌خوانیم:

....دخترها کفش‌هایشان را درآوردند و دامن‌هایشان را بالا زدند و شروع کردند از دو سوی چاله به طرف همدیگر رفتن. آب تا قوزک پای مالاشا رسیده بود که گفت:«آکولکا، گود است. من می‌ترسم.»

ـ بیا جلوتر. از این گودتر نمی‌شود. همین‌طور یک‌راست بیا به طرف من.

وقتی نزدیک هم رسیدند آکولکا گفت:« هو، مالاشا، آب نپاش. یواش‌تر!»

اما هنوز حرفش تمام نشده بود که مالاشا، شالاپی پایش را زد توی آب و آب‌های کثیف را پاشید روی لباس آکولکا و کمی هم رفت توی چشم و دماغش. آکولکا آب‌های کثیف روی لباسش را که دید، حرصش گرفت و به مالاشا فحش داد و دوید تا او را بگیرد و کتک بزند. مالاشا ترسید و از آب زد بیرون و دوید طرف خانه‌شان. درست همان موقع، مادر آکولکا سر رسید. لباس کثیف و گلی دخترش را که دید، داد زد: «ذلیل شده، کجا لباس‌هایت را کثیف کردی؟»

ـ مامان، مالاشا از قصد لباس‌هایم را این جوری کرد.

مادر آکولکا دوید و مالاشا را گرفت و چند تا پس‌گردنی محکم به او زد. مالاشا زد زیر گریه و صدای گریه و زاری‌اش همه دهکده را برداشت و به گوش همه رسید. مادر مالاشا با شنیدن صدای گریه دخترش، زود پیدایش شد و گفت: «برای چه بچه مرا می‌زنی؟»

مادر مالاشا شروع کرد به داد‌کشیدن سر زن همسایه. حرف، حرف آورد و زن‌ها گرم شدند. حالا دیگر فحش و بد و بیراه نثار هم می‌کردند. چیزی نگذشت که فامیل‌های دو طرف سروکلّه‌شان پیدا شد و در یک چشم به‌هم‌زدن همه جمع شدند. همه به هم فحش می‌دادند و قشقرقی راه افتاده بود که هیچ کس حرف دیگری را نمی‌فهمید.

یک نفر، کسی را هل داد و چیزی نمانده بود که دعوای حسابی راه بیفتد که پیرزنی ـ مادر بزرگ آکولکاـ پیدایش شد. پیرزن راهی برای خودش باز کرد و رفت بین کشاورزها و سعی کرد سر و صداها را بخواباند. گفت: «چه شده برادرها؟ حالا وقت دعواست؟ امروز همه باید خوشحال باشند. ببینید چه شرّی راه انداختید.»

ولی هیچ کس به پیرزن محل نگذاشت و نزدیک بود بیندازندش زمین و اگر برای مالاشا و آکولکا نبود، حرف‌هایش را هیچ‌کس گوش نمی‌داد.

زن‌ها همین طور که داشتند سر همدیگر داد می‌کشیدند، آکولکا لباسش را پاک کرد و دوباره رفت سر چاله آب. بعد سنگی برداشت و شروع کرد به کندن زمین. می‌خواست راه آبی جلوی چاله درست کند که آب‌ها راه بیفتند طرف جاده توی دهکده.

وقتی آکولکا داشت زمین را می‌کند، مالاشا پیش او رفت و شروع کرد به او کمک کردن. تکه چوبی برداشت و شروع کرد به کندن راه آب جلوی چاله. کشاورزها می‌خواستند دست به یقه شوند. دخترها راه آب کوچکی جلوی چاله کندند تا آب راه بیفتد توی جاده دهکده. آب که توی جوی کوچک راه افتاد، دخترها تریشه چوبی را انداختند توی آب. آب چوب کوچک را فوری برداشت و راه افتاد طرف کشاورزها و مادر بزرگ، که داشت آن‌ها را از هم سوا می‌کرد...»

درباره داستان:

داستان کوتاه عید پاک با ورود دو دختربچه که در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کنند آغاز می‌شود. در واقع این دو دختر با یک بازی کودکانه در کنار چاله پر از آب گل آلودی ناخواسته مسبب نزاعی میان دو همسایه و دو قوم می‌شوند. اما طولی نمی‌کشد که خودشان مقدمات آشتی را با یک حرف کودکانه و ادامه بازیشان مهیا می‌کنند. در این میان بزرگترها هستند که اگر نصیحت مادر پیرشان نبود که آن‌ها را متوجه خنده آن دو دختر کند شاید دعوایشان به این سادگی‌ها به پایان نمی‌رسید. به نظر می‌آید نصیحت مادربزرگ همان پیامی باشد که تولستوی برای آن داستان عید پاک را نوشته است: «از خدا بترسید. نگاه کنید. شما برای این طفل‌های معصوم دعوا راه انداختید ولی این‌ها خیلی وقت است که با هم آشتی کردند. نگاهشان کنید. آن‌ها با خوش قلبی باز دوباره دارند با هم بازی می‌کنند. چون از شما عاقل‌ترند

با کنار هم قراردادن شخصیت‌های این داستان می‌توان تقابل بین دو گروه از انسان‌ها را به خوبی مشاهده کرد؛ انسان‌هایی که خوب نمی‌اندیشند و کوچکترین چیز را به مسأله‌ای بزرگ تبدیل می‌کنند که خود مقدمه‌ای است برای جنگی فاجعه بار و انسان‌هایی که چنان در پاکی غرق‌اند که با خوش‌قلبی خود تمام کدورت‌هایشان را نیز به مثابه یک بازی کودکانه در نظر می‌گیرند.

در حقیقت نویسنده با جاری کردن چاله پُرآب راکد و بی‌حرکت توسط دو دختر معصوم میان پای کسانی که بی‌توجه به اطراف خود مشغول نزاع و درگیری هستند می‌خواهد مفهومی دقیق را در صورتی زیبا و به شکل غیرمستقیم به خواننده القاء کند و آن این است: می‌توان مانند یک چاله آب گل آلود در ناپاکی کینه‌ها و کدورت‌ها ایستاد و طراوت و شادابی انسان بودن را نادیده گرفت و یا مانند آب باریکه‌ای کوچک جاری شد و با لذت و شادابی زندگی را به زیبایی خود به جریان انداخت.

با این که نبود شخصیت اصلی و گرهی خاص برای فردی معین و در نتیجه نبود کشمکش با مشکل اصلی که باید از سوی او صورت بگیرد از مشخصه های اصلی این داستان است و ساختار آن را خاطره کرده اما با در نظر گرفتن درونمایه ارزشمند نهفته در پیرنگ ساده و منسجم آن می‌توان این داستان را جزو داستان‌های بدیع و خوش‌ساخت برشمرد و به وضوح دید که بدون هیچ‌گونه اطنابی تمام عناصر به همان میزانی که به کار گرفته شده در خدمت درونمایه اصلی داستان قرار گرفته و آن را به داستانی دلنشین و خوشایند بدل کرده است.



[1] . Easter، عید پاک مسیحیان، پس از ایام روزه گرفتن ایشان، که تقریباً معادل عید فطر مسلمانان است.- مترجم


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: