معصومه پاکروان
صندلی هم صندلیهای قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را میگویم نه! صندلیهای الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه میدانند که هرچیزی قدیمیاش خوب است تعریف از خود نباشد او به واسطه عمر و تجربهام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدینشاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم...
من برای مدتی در گوشه خانه یک دکتر باصفا به نام دکترصفا روزگار میگذراندم. دکترصفا هم خودش باصفا بود و هم دوستان خیلی باصفایی داشت که البته همه آنها هم مثل خودش دکتر بودند. این دکترباصفا بر حسب وظیفه شغلی عادت داشت با هر کسی که برخورد میکرد یک نوع بیماری در درونش کشف کند... یا اگر طرف مقابل از همه نظر هم سالم بود به او توصیه میکرد که یک چکاپ کلی برود. چون معتقد بود بیماری خبر نمیدهد، درد خاور خاور میآید ذره ذره میرود، پس باید از آن پیشگیری کرد. خب این خودش یک لطف بود که یکی مثل آقاصفا را در میان اقوامت داشته باشی اما بدی اینجا بود که ایشان دوستانی داشت که همه مثل خودش بودند و شما تصور کنید زمانی که سه یا چهارتا از ایشان دور هم جمع شده و یک غیر دکتر هم در میانش باشند بیشک آنجا باید یک راه خروج برای این موجود غیردکتر پیدا شود که جان سالم از دست آنها به درببرد... این اتفاق مثل خورشید گرفتکی نیست که هر چند هزار سال اتفاق بیافتد این اتفاق در هر لحظه از زندگی فک و فامیل دکترصفا عنقریب بود که اتفاق بیافتد و می افتاد. درست مثل آن روزی که تولد ایشان بود و همه دوستانی که در ساختمان پزشکان با ایشان همکار بودند را به خانه دعوت کرده و در میان آنها هم یک عدد باجناق بیزبان مظلوم بیدست و پا را هم دعوت کرده بود که مثلا به او هم خوش بگذرد و دوستانش هم با باجناقش آشنا شوند. دکتر صفا به محض ورود باجناق محترمش رو به همه دکترهای حاضر در جمع کرد و گفت:
ـ خب دوستان عزیز متخصص من! به تولد بنده خیلی خیلی خوش آمدید... بنده را مفتخر فرمودید که همه مریضهایتان را به فردا موکول کردید و بنده را سرافزار کردید. امیدوارم تولد تک تکتان را با تعطیل کردن مطبم جبران کنم... خب همه شما دوستان عزیز متخصص و فوق متخصص هستید و بنده کمترین هم یکی دوتا تخصص دارم اما باجناق بنده آقاامین جان فقط در باجناق بودن تخصص دارند و البته میان این همه دکتر دارند کمی غریبی میکنند...
بعد هم به باجناقش نگاه کرد و گفت:
ـ همه این دکترها اهل دل و باصفا هستند... غریبی نکن آقاامین جان... هر سؤالی که داری بپرس... متخصص اطفال داریم... گوش و حلق و بینی داریم... شش داریم... ریه داریم... کف پا داریم... رژیم لاغری داریم... غریبی نکن دیگر!
یکی از دکترها که نزدیک آقاامین بود گلویی صاف کرد و گفت:
ـ ای بابا غریبی چیست آقاصفا؟... آقاامین جان ما در این سن و سالی که داریم نباید توی جمع این احساسات را داشته باشیم... مطمئنی از نظر روحی و روانی در وضعیت خوبی هستی؟ به چیزی احتیاج نداری؟
آقاامین کمی دست و پا کرد و در جواب این دکتر محترم فقط به گفتن: بله خوبم ممنون اکتفا کرد و سعی کرد الکی هم لبخندی چاشنی حرفش بکند تا حرفش به دل دکتر بشینه. دکتر صفا هم بلافاصله رو به آقاامین کرد و همان دکتر را نشان آقاامین داد و گفت:
ـ آقاامین جان... این آقای دکتر روانشناس هستند. فوق تخصص بالینی و روانشناختی و مشاوره... تو هم که یک کم کلا از زمان دامادیت خجالتی بودی، میخواهی یک سر بروی مطبش؟ آشنا هستند و با ما خوب حساب میکنند.
بعد هم به آن آقای دکتر چشمک زد و آن دکتر هم با جواب اینکه خیالت راحت باشد، چشمکش را جواب دا. آقاامینِ باجناق این پا و آن پا کرد و با ترس و لرز گفت:
ـ نمیدانم.... مشکل آنچنانی ندارم آخر.... مزاحمشان نمیشوم.
دکترروانشنان اما ول کن نبود... دست آقاامین را در دستش فشرد... انگار که همین الان داشت او را ویزیت میکرد گفت: همه ما این فکر را میکنیم و خودمان را فریب میدهیم... الان دفترچه همراهت داری؟
آقاامین که در وضعیت انچام شده قرار گرفته بود با ترس و لرز جواب داد که:
آره آره تو کیفم همیشه هست... اینجاست بفرمایید...
دگتر روانشناس که خیلی دلسوزانه با او برخورد میکرد گفت: بده من یک دونه قرص برایت بنویسم... این قرص را بعد از تولد دکترصفا بگیر و از امشب بخور. امروز که خسته هستیم و در تولد آقاصفا، یادت باشد که شنبه بیایی پیش من در مطبم باهم حسابی گپ بزنیم... حتما بیا جدی بگیر... نگران ویزیت هم نباش... آقاصفا پیش ما اعتبار دارد... از این دفترچه اعتبارش بیشتر است!
دکترصفا از اینکه چنان رفیقی داشت با خوشحالی از دکتر روانشناس تشکر کرد و همین که آقاامین خواست دفترجه را بگیرد و در کیف بگذارد و تشکر کند یکی دیگر از دکترها در سمت چپ آقاامین با ناراحتی و جدیت پرسید:
ـ ببینم آقاامین مو نمیخواهی بکاری؟ اون وسط سرت را اگر از الان جلوی ریزشش را نگیری برایت دردسر میشودها...جوان هستی... به خودت برس!
آقاامین دستی بر سرش کشید و با نگرانی گفت: یعنی موهایم میریزد؟هرگز فکر ریزش مو در سرم نبود... موهایم که سالم هستند!
دکترمتخصص مو با نگرانی گفت: به نظرت میآید که سالم است اما از نگاه تخصصی نگرانکننده هستند... بله آقاامین جان.... جدی بگیر... دفترچهات را بده به من که تخصص و کارمن کاشت مو است. من فعلا یک دانه محلول برایت مینویسم یکشنبه بعد از جلسه روانشناسیات بیا پیش من اساسی درستش کنم... نگران نباش... ردیفش می کنم... موهایی برایت میکاریم از موی الانت طبیعیتر...
آقاامین دفترچه را هاج و واج به او داد، دستی بر سرش کشید و گفت: بفرمایید این هم دفترچه...
دکتر ضمن نوشتن یک عدد محلول در دفترچه تأکید کرد که: ببین محلول را حتما بگیریها....
آقاامین که جای سرپیچی نداشت لبخندزنان چشمی گفت اما همین لبخند باعث شد که ناگهان یکی دیگر از دکترها او را به سمت خودش بکشد و با تعجب در دهانش خیره شود و بگوید:
ـ ببینم آقاامین جان! دندانانهایت را روکش نکردی؟ چند تا هم خراب داری که
آقاامین با حیرت گفت: نه... متأسفانه روکش نکردم... دندان خراب دارم؟
دکتر دندانپزشک با نگرانی یک چوب بستنی از جیبش درآورد و در دهان آقاامین گذاشت و به آقاامین گفت: ببین من دندانپزشک هستم... این میریزدها... دهنت را واکن... آکن... آ....
آقاامین با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت: آآآآآآ....
دکتر چوب بستنی را بیشتر وارد کرد و گفت: قشنگ قشنگ... آ کن که این دندانهای عقل ته را هم ببینم
آقاامین بیشتر گفت: آآآآآآآ
دکتر چوب را در جیبش گذاشت و گفت: سه تا هم که عصبکشی داری... دندان عقلت هم ریشه زده...
بعد هم رو به دکتر مو کرد و گفت:
ـ جناب دکتر دفترچهاش را بده من برایش دو سه تا آرامبخش بنویسم... ببین آقاامین جان این قرصها را میخوری دوشنبه بعد دکتر مو میایی پیش من...
آقاامین که به سرفه افتاده بود گفت: یعنی دندانهایم خراب هستند؟
دکتر ضمن نوشتن دارو در دفترچه آقاامین گفت: همه دندانهایت در معرض هستند... خیلی مراقب باش....آ...آه.... برو داروهایت را بگیروووو...
دکتردیگری که در آن نزدیکی نشسته بود دست امین را گرفت و به سرتاپای او نگاه کرد و گفت: ببینم آقاامین جان شکمت اذیتت نمیکند؟
آقاامین هاج و واج گفت: نه!
دکتر هم با لبخند گفت: ولی پدر من را درآورده... از لحظهای که وارد شدی دارم مدام نگاهش می کنم... این شکم بره... میشوی برادپیت...
آقاامین دستی به شکمش کشید و با تردید گفت: یعنی شکمم میرود؟
دکتربا خنده پر از دلگرمی گفت: چرا نمیرود؟ دکترها دفترچهاش را بدهید به من.... آهان... یک کپسول هست برایت مینویسم از امشب میخوری تا چهارشنبه که میخواهی بیایی پیش من شکمت ورم داشته باشد بتوانم چربیش را بکشم بیرون... همین امشب شروع کن قرصهایت را...
آقاامین که مستأصل مانده بود، با نگرانی گفت: چهارشنیه بیایم پیش شما؟
دکتر دیگری نگذاشت آقاامین سؤالش تمام شود از جایش بلند شد و به او خیره شد و گفت: بیبنم چقدر عرق کردی آقاامین جان؟ مشکل تیروئید داری؟
آقاامین که دیگر نایی در تنش نمانده بود گفت: نه.... نمیدانم... تا به امروز که نداشتم...
دکتر سری تکان داد و گفت: من که دارم علایمت را میبینم دفترچه را بگیر بیاور اینجا...
آقاامین دفترچه را دست به دست گرفت و داد دکتر: بفرمایید...
دکتر گفت: نگران نباش... قابل حل است... برایت یک آزمایش مینویسم... برو آزمایش بده پنجشنبه بیا پیشم... مشخص است تیروئیدت کم کار است...
آقاامین که دیگر تن صدایش پر از درد شده بود پرسید: یعنی تیروئید هم دارم؟
دکترهم با اندوه جواب داد : متأسفانه شدید هم هست... حتما آزمایش بده...
آقاامین دفترچه را به سمت یک دکتر دیگری گرفته بود که گفت: بفرمایید...
و همین حرکتش باعث شد که دکتر پشت سری بگوید: دکتر جان این چشمش هم ضعیف است.... نمیبیند شما کجا نشستی دفترچه را بده من یک دونه برایش قطره چشم بنویسم.... جمعهها هم من هستم... جمعه بیا پیش من...
آقاامین دیگر گریان شده بود که گفت: یعنی چشمم هم ضعیف است؟
صدای دکترهای مختلف در گوشش پیچیده بود: به نظر میآید قلبش هم مرتب نمی زند/ یک کم هم قوز کمر دارهها/ زانوهایش هم کج است وقتی میایستد...
و اینطور بود که همه صفحات دفترچه آقاامین در همان تولد دکترصفا پر شد.