قسمت ششم
نویسنده: سیده مریم طیار
خلاصه قسمتهای قبل: بعد از تصادفی که چهار دوست 206 سوار در جاده شمال داشتند حال و روزشان از این رو به آن رو شد. نوید و سهیل از مسابقه اسکیشان جا ماندند؛ مسابقهای که برایشان خیلی مهم و حیاتی بود و برایش زحمت زیادی کشیده بودند. سیاوش دماغش شکست و حالا باید دنبال دکتری باشد که قول بدهد جوری عملش کند که اندازه اولیه دماغش حفظ شود. کامران هم که هنوز توی کماست و والدینش به درخواست مسئولین بیمارستان برگههای اهدای عضو را امضا کردند که اگر بیمار دچار مرگ مغزی شد، پیش از اینکه زمان محدود پیوند عضو از دست برود، اعضای قابل پیوندش را به بیماران نیازمند پیوند بزنند. سهیل هم که دیگر از بیمارستان مرخص شده و در برزخ بین فلج شدن و نشدن از یک پا گیر کرده است...
و حالا ادامه ماجرا...
در خانه روزهای کسالتباری برای سهیل آغاز شد. نمیدانست چطور وقتش را بگذراند؟ و با چه چیزی سرش را گرم کند که مدام افکار منفی توی ذهنش رژه نروند؟ آن آدم پر شور و حرارت و پر جنب و جوش، حالا که قدرت حرکت قبلیاش را از دست داده بود، عملا تبدیل شده بود به یک آدم منزوی و گوشهگیر که حتی حوصله از خانه خارج شدن را هم نداشت.
چند روزی که از برگشتش به خانه گذشت سر و کله نوید و سیاوش هم پیدا شد. نوید چوبها را کنار گذاشته بود و یک عصا دستش گرفته بود. درد و کبودی دستش که کاملا درست شده بود و به گفته خودش شروع کرده بود به وزنه زدنهای نرم تا نرم نرمک قدرت بدنی دستهایش به حالت قبل برگردد.
سیاوش هم که بالأخره آمده بود تا از دماغش جلوی سهیل رونمایی کند. دماغی که تقریبا دیگر وجود نداشت. خودش میگفت: «ضایعتر از این دیگه چی میشد؟ کاش دستم میشکست یا پام، ولی دماغم نه.» سهیل بهش حق میداد. نوید هم همینطور. توی آن صورت پت و پهن و گرد و سر درشت و هیکل رستموار، دماغ گوشتی و تپلش حالا شده بود اندازه یک گردو. راستش از دور که نگاهش میکردی انگار یک نخود آن وسط کاشته بودند. یکبار در همان دیدارهای سه نفره در حیاط خانه سهیل گفت: «هر چی به دکتره گفتم از گوشم بکن اضافه کن به دماغ، گوش نکرد که نکرد. گفت نمیشه... چرا نمیشد؟ جفتش غضروفه دیگه. چه فرقی میکنه؟» بعدش هم غر زد که: «الان من با این صورت چه جوری برم سر پروژه؟ نمیخندن بهم؟ نمیگن مرد گنده رو ببین که چه دماغ عروسکیای برای خودش بهم زده؟ حالا بیا توضیح بده تقصیر من نیست. خودم نخواستم که. تصادف کردم. مجبور شدم عمل کنم. اینم دستپخته دکترهست، نه من... اونام هی هر هر و کر کر کنن که یعنی آره، تو گفتی و ما هم باور کردیم.» پشتبندش هم ادامه داد: «بدبختی اینه که چند تا پروژه نصفهنیمه هم از قبل تصادف مونده. نه میشه پیچوندشون، نه کس دیگهای هست که جای خودم بفرستم دنبال کار.» بعد هم آهی کشید و گفت: «کامران هم که دیگه رفته تعطیلات طولانی.» و با اشاره نوید بیشتر از آن پی حرفش را نگرفت تا حال سهیل را درهمتر نکرده باشند.
در یکی از همین دورهمیهای سه نفره که دیگر بعد از تصادف تند تند اتفاق میافتاد و به شکل عجیبی به هم نزدیکترشان کرده بود، سیاوش گفت: «سهیل اصلا تو چرا نشستی تو خونه؟» سهیل گفت: «چیکار کنم؟ مگه نمیبینی وضعم رو!»
سیاوش گفت: «بیا سر کار. میبینی که تنهام. بالأخره باید از یه جا شروع کنی دیگه. کی بهتر از الان؟»
سهیل خواست نه بیاورد که نوید پرید وسط حرفشان و گفت: «سهیل، سیاوش راست میگه. چیه نشستی تو خونه ور دل پدر مادرت؟ پس فردا هم عروسیته. بجنب پسر.»
سهیل تا حرف عروسی را شنید گفت: «عروسی؟ شاید اصلا بهمش زدم.»
سیاوش و نوید با شنیدن این حرف کُپ کردند. سیاوش لبش را گزید و گفت: «نگو سهیل. این چه حرفیه؟»
نوید گفت: «میخوای قلب یه فرشته نازنین رو بشکنی؟»
سهیل گفت: «الان قلبش بشکنه بهتر از اینه که یه عمر با یه علیل زندگی کنه و بدبخت باشه.»
نوید بلند شد و دست و پای سالم سهیل را تکان داد و گفت: «منظورت از علیل دقیقا چیه اونوقت؟ منظورت این دستته یا این پاته؟»
سهیل زد روی پای چپش و گفت: «دقیقا منظورم اینه! که هیچی نمیفهمه. سوزن بکنی توش یا با پتک بکوبی تو ملاجش، هیچ فرقی براش نداره.»
نوید نشست و گفت: «هر چیزی یه راهی داره پسر خوب. این راهش نیست.»
سیاوش گفت: «من به این چیزا کار ندارم. اول یه توک پا بیا سر کار اگه نظرت راجع به زندگی عوض نشد هر چی خواستی بارم کن.»
نوید گفت: «اول خوب فکراتو بکن بعد دست ببر تو زندگیت. مواظب هم باش که یهو قلب کسی رو نشکونی.» بعدش هم بلند شد و گفت: «دیگه وقت رفتنه. فردا من و سیاوش میخوایم بریم بیمارستان ملاقات کامران. تو هم میای؟» سهیل سری تکان داد و گفت: «آره. بیاین دنبالم.»
دوستان رفتند و سهیل در حیاط برفی تنها ماند. ویلچر را روی سطح موزائیکهای یخزده سر میداد و درختهای بیبرگ و بار توی حیاط را نگاه میکرد. کلاغی از شاخه پرید و برف روی شاخه را روی سر و روی سهیل ریخت. سهیل انگار که تازه برف را حس کرده باشد لرزید. نمیدانست چه تصمیمی باید بگیرد؟ اگر فرشته را از خودش طرد کند واقعا قلبش خواهد شکست؟ ولی این آیا به نفع خود فرشته نبود که برود و با مرد دیگری خوشبخت شود؟ آیا بهتر نبود که عمرش را پای یک مرد یک پای خانهنشین افسرده هدر ندهد؟ مردی که حس میکرد همه شور و حرارت زندگیاش را برای همیشه توی جاده جا گذاشته و دیگر دلیلی برای شادی ندارد!
حس کرد ناگهان هوا سردتر از آنی شد که بتواند تحملش کند. پس رفت خانه و یک شب دیگر را هم کابوسوار گذراند و فردا هم با دوستانش رفت بیمارستان. آنجا هم همهچیز همانقدر مأیوسکننده بود که فکرش را میکرد. کامران هنوز توی کما بود. سیاوش گفت: «خدا رو شکر.» نوید گفت: «هر چی باشه بهتر از مرگ مغزیه.» ولی سهیل گفت: «ولی هیچکدومش بهتر از سلامتی و زندگی نیست.» نوید گفت: «خب آره. دقیقا همون چیزی که الان ما سه تا داریم و کامران نداره.» سهیل چیزی نگفت. اما نوید امیدوار بود چیزی در درونش تکان خورده باشد. ولی صورت بیاحساس سهیل از تکان خوردن یا نخوردن درونش حرفی نزد.
شب فرشته آمد خانهشان. با همان لبخند همیشگی و روی خوش هم آمد. سهیل دلش نمیآمد حرفش را رک و راست بهش بزند پس تصمیم گرفت جور دیگری موضوع را مطرح کند. بعد از اینکه چای نباتشان را خوردند و فرشته از کارهای پایاننامهاش حرفها زد و درست قبل از اینکه سهیل بدرقهاش کند، فرشته را کشید به گوشهای و گفت: «ببین فرشته اگه من ازت یه چیزی بخوام، نه نمیگی؟»
فرشته مشتاقانه گفت: «اگه چیزی باشه که از عهدهش بربیام معلومه که نه.» و منتظر ماند ببیند چه چیزی در قلب سهیل میگذرد؟
سهیل گفت: «ببخشید که اینقدر رک بهت میگم.» فرشته کمی هول کرد ولی حرفی نزد و همچنان منتظرانه به لبهای سهیل چشم دوخت. سهیل گفت: «میشه یه مدتی نیای اینجا؟» فرشته آشکارا ناراحت شد. رنگش پرید و چین لبخند از گوشه چشم و لبهایش محو شد، ولی باز هم اعتراضی نکرد. بجایش گفت: «اگه تو بخوای باشه.» بعدش پرسید: «میشه بپرسم چه مدت؟» سهیل که دیگر رویش نمیشد به چشمهایش نگاه کند، زیر لب گفت: «نمیدونم. ولی تا نگفتم نیا. باشه؟» معلوم بود که فرشته غمگین و نگران شده ولی حرفی نمیزند و اعتراضی نمیکند. فقط گفت: «باشه. هر چی تو بخوای.» و خداحافظی کرد و به طرف در رفت. ولی قبل از اینکه برود برگشت طرف سهیل و گفت: «ولی سهیلجان یادت باشه چه قولی بهم دادی. چون من یادمه که چه قولی بهت دادم. من سر قولم هستم. تو هم باش.» سهیل حرفی نزد. فرشته هم منتظر جواب نماند. بدون هیچ حرف دیگری در را باز کرد و رفت.
او که رفت سهیل با خودش فکر کرد: «آره فرشتهجان یادمه که گفتی هر جا که برم باهام میای... ولی من که دیگه جایی نمیتونم برم. کجا میخوای باهام بیای؟ من هم دیگه نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم... برو که خوشبختی بی من بیشتر در انتظارته تا با من.» بعد اشکی را که از گونهاش سرازیر شده بود با آستینش پاک کرد.
چند وقتی که گذشت زمان اعزام تیم ملی اسکی به مسابقات جهانی فرا رسید. نوید میخواست برای بدرقه به فرودگاه برود ولی سهیل علاقهای نداشت و میخواست به همان خداحافظی تلفنی با همتیمیهای سابقش اکتفا کند. از نوید اصرار و از سهیل انکار. ولی آخرش زور نوید چربید و سهیل را هم با خودش برد.
توی فرودگاه اعضای تیم مثل همیشه سرحال و قبراق آماده سفر بودند و با دیدن نوید و سهیل هم یکدنیا ذوق کردند. دوباره تکهپرانیهای دوستانه شروع شد. آقای ثقفی هم از دوتا از بهترین شاگردانش که ناخواسته از حضور در تیم محروم شده بودند بخاطر زحمتی که کشیده بودند و برای خداحافظی آمده بودند، تشکر کرد و در لحظه آخر پیش از سوار شدن به پله برقی، وقتی آن غم و حسرت را توی چشمهای سهیل دید، به بهانه روبوسی آخر خم شد و آهسته زیر گوشش گفت: «خدا رو چه دیدی آقا سهیل؟ شاید یه روزی هم ما تو رو بدرقه کنیم بری مسابقه!» سهیل لبخند تلخی زد و چیزی نگفت. تیم بدون نوید و سهیل به مسابقات رفتند و سهیل تمام طول راه برگشت را به این فکر میکرد که: «چه دل خوشی داره این آقای ثقفی؟! واقعا آخر خوشبینیه! با این پا و کمر داغون، دیگه چه مسابقهای؟!»
کمکم داشت به این نتیجه میرسید که کسی حال و روز زارش را درک نمیکند. همه به چیزهایی دلخوش بودند که برای او دیگر چندان رنگ و بو و خاصیتی نداشت. یکی از کار حرف میزد، یکی از برگشتن به مسابقه، یکی از شروع زندگی...
با همه این اوصاف یک روز بلند شد و رفت حوالی محل کار سیاوش. میخواست حداقل با این کارش به او ثابت کند که با مشغول کار شدن هم اوضاعش هیچ تغییری نخواهد کرد. رفت و رسید به پای ساختمانی که دفتر فنی و مهندسیشان در آن قرار داشت. ولی نتوانست خودش را راضی کند برود بالا. از همان پایین شماره موبایل سیاوش را گرفت. وقتی سیاوش گفت: «چه عجب! یادی از ما کردی؟ کی میای زیارتت کنیم؟» سهیل نتوانست بگوید که: «اتفاقا الان دم در دفترم. اگه از پنجره اتاقت پایین رو نگاه کنی میبینیم.» بجایش گفت: «باشه، چشم. ولی اگه میشه بذاریمش یه چند وقت دیگه.» سیاوش هم اصراری نکرد و گفت: «هر طور که خودت صلاح میدونی. به هر حال اینجا یه صندلی خالی انتظارت رو میکشه و یه کوه کار که دنبال شونه خالی یه مرد میگرده.» و خندید.
سهیل هم قول داد که در وقت بهتری سراغش برود. بعدش هم از همانجا دوباره برگشت خانه. بدون اینکه به جای دیگری سری بزند.
انگار خانه شده بود برایش بهترین مأمن و پناهگاه که از دست نگاههای کنجکاو پناهش میداد. نگاههایی که انگار بزرگترین سوال زندگیشان این بود که بدانند او چرا روی ویلچر نشسته؟ نگاههایی که سهیل را آزار میداد و هنوز نتوانسته بود به هیچ ترفندی از دستشان فرار کند یا حتی هنوز قادر نبود فکرش را به سمت و سویی ببرد که اهمیتی به اینجور نگاهها ندهد.
دو سه روز کسالتبار دیگر هم گذشت. دیگر فرشته هم نمیآمد که کمی حال و هوایی را که سهیل دم به دم تنفس میکرد تازگی بدهد. سهیل خودش اینطور خواسته بود، پس نمیتوانست به خلوتی بیش از حد خانه اعتراضی بکند. صاحبان طبقه بالا هم که چند وقتی بود رفته بودند شهرستان و پیدایشان نبود. هر چند که وقتی بودند هم سر و صدایی نداشتند. فوقش یک استارت صبحگاهی به ماشین و چند تایی صدای باز و بسته شدن در. پدر هم که آن وقت روز طبیعتا سر کار بود. مادر هم برای خرید بیرون رفته بود. کل خانه درندشت و حیاط بزرگش در آن ساعت بخصوص در اختیار سهیل بود. داشت برای خودش توی حیاط این طرف و آن طرف میرفت و سعی میکرد حرکت ویلچر را روی سطوح مختلف امتحان کند که صدای توپبازی بچهها بلند شد.
آن وقت سال و توی برف و یخ آمده بودند توی کوچه خیابان و مشغول فوتبال شده بودند. سهیل بیشتر از آنکه تعجب کند، به حالشان غبطه خورد. همان مختصر صدایشان، کمی شور زندگی به فضای بیروح خانه تزریق کرد. کمکم صدای برخورد توپ به در و دیوار حیاط هم بلند شد. سهیل داشت همزمان با صدای بچهها و در حال کلنجار رفتن با ویلچر روی یک سطح یخی در گوشه حیاط، به سالهای دور فوتبالهای کوچهای خودش فکر میکرد و خاطراتش زنده شده بود. در میان کش و قوسها، یهویی صدای بچهها قطع شد. انگار که موسیقی متن یک فیلم را ناگهان کات زده باشند، همهجا ساکت شد. اولش سهیل فکر کرد لابد وقت بازی تمام شده و بچهها رفتهاند خانههایشان و چون او سرش به ویلچر و خاطراتش گرم بوده متوجه نشده. ولی وقتی صدای برخورد سنگریزه به در و دیوار خانه را شنید و چند تایی از سنگریزهها هم توی حیاط سقوط کردند، فهمید که ماجرا چیز دیگری است. رفت طرف در و بازش کرد.
بچهها دور و بر درخت بلند و کهنسال لب دیوار خانه حلقه زده بودند و سعی میکردند با پرتاب سنگریزه، توپشان را از بند شاخههای برفی درخت رها کنند. ولی نمیشد. توپ خیلی خوب آن بالا جاگیر شده بود و با آن سنگهای کوچک و کمجان رهاشدنی نبود. چشم سهیل در دست یکی از بچهها به یک قلابسنگ هم خورد. ولی آن هم قدرت زیادی برای از جا تکان دادن توپ نداشت.
سهیل به بچهها اشاره کرد و گفت که بروند از توی حیاط چهارپایه بیاورند و بگذارند زیر پایشان و توپ را آزاد کنند. خیلی زود توپ پایین افتاد و بچهها به بازیشان برگشتند.
سهیل هم به خانه برگشت و این بار یکراست رفت خانه و بعدش هم رفت توی اتاق و سر وقت کمدش. آنجا توی کمد، وسایل اسکی یکی از اولین چیزهایی بودند که بهش چشمک زدند. بغضش را خورد و سعی کرد نادیده بگیردشان. اصلا برای دیدن آنها سراغ کمد نیامده بود. چیزی که میخواست، ته کمد باید میبود؛ البته اگر کسی جابجایشان نکرده باشد.
از روی ویلچر نمیشد کاری کرد. خودش را انداخت زمین و با کمک دستها و پای راستش، تنه و پاهایش را کشید توی کمد. چیزی که دنبالش میگشت آن ته ته بود و به این آسانی در دسترس نبود. خیلی وقت بود آنجا گذاشته بودشان. خیلی سال پیش. دست برد آن پشت و چیزی را که دنبالش بود لمس کرد. همان قوس هلالی و زهی که هنوز مثل روز اول سالم بودند. خودش را آرام کشید بیرون و وقتی دستش را از کمد بیرون آورد، کمان توی دستش بود.
همانطور که نشسته بود تیری توی کمان گذاشت و کشیدش. دست چپش کمی درد گرفت ولی مطمئن بود دفعات بعدی که امتحان کند وضع بهتر خواهد شد. دوباره نشست روی ویلچر و با کمان و تیردان برگشت توی حیاط.
تنه یکی از درختها را به عنوان سیبل پرتابش در نظر گرفت و شروع کرد به کمانکشی. اولی و دومی و سومی پرتابهای خوبی نبودند ولی چهارمی تا حدودی قابل قبول بود و به درخت خورد. عدد پرتابها که از ده گذشت اوضاع بهتر هم شد. انگار آنقدرها هم با روزهای اوجش فاصله نگرفته بود. انگار همین دیروز بود که قهرمان مسابقات دانشآموزی شده بود و کاپ قهرمانی را به خانه آورده بود. خودش هم نمیدانست چرا درست در روزهای اوج، تیراندازی با کمان را کنار گذاشت؟ تمام شدن دوره مدرسه که قاعدتا دلیل قانعکنندهای نمیتوانست باشد. شاید هم دلیلش شروع اسکی بود. ورود به اسکی دیگر وقتی برایش باقی نمیگذاشت که به ورزشهای دیگر بپردازد. آن هم ورزشی مثل تیراندازی که نیاز به تمرین زیاد و پی در پی دارد و اگر مدتی رهایش کنی، چه بسا از یک حرفهای به یک تیرانداز آماتور تبدیل شوی. آنجا دیگر اندازهها در حد میلیمتر و زیر میلیمتر است و باید خیلی دقیق بود. پس باید زیاد هم کار کرد.
با همان چند پرتاب ساده، حس کرد روح تازهای در کالبدش دمیده شده و از آن حالت غمزده و افسرده این چند وقته بیرون آمده است. آنقدر سرگرم تمرین تیراندازی بود که اصلا متوجه نشد که در حیاط باز شده و مادر از همان در نیمهباز چند دقیقهای به تماشایش ایستاده است.
نمیشود تصور کرد دیدن این صحنه آن هم برای مادری که چیزی نزدیک به دو ماه بود که جگرگوشه شاد و پر جنب و جوشش با پسری اخمو و ساکت و کمتحرک عوض شده بود، چه احساس خوشایندی میداد؟ قلب مادر در آن لحظه یکی از شادترین قلبهای روی زمین بود.
ادامه دارد...