فرشته امیرزاده
چند ماه بود که رانندگی یاد گرفته بودم اما پشت فرمون نمی نشستم. خانه ما در یک خیابان سربالایی بود و بدتر این که از در پارکینگ و حیاط تا قسمت اصلی پارکینگ خانه هم سر بالا بود! این یعنی قوز بالای قوز. یادم نمیره، مامان بنده خدا رو به زور ساعت 7 بیدار می کردم که بیا به من فرمون بده مجبور نشم سر بالایی رو دنده جلو بگیرم! اولین باری که پارک دوبل کردم انقدر خوب شد که به خودم گفتم «شوماخر» هم نمیتونست این طوری پارک کنه! اما این یک روی سکه بود. فقط رانندگی در کوچه خلوت خودمان را دوست داشتم و سمت خیابان نمیرفتم. بعد هم یک روز که با یک بی.ام.دبلیوی باجبروت، شاخ به شاخ شدم و دائی جان که کنار دستم بود، پایش را ماهرانه روی هوا بلند کرد تا از روی دنده رد کند و محکم روی پای من بکوبد تا ترمز بگیرم و جلو داشبورت خودم و بی.ام.دبلیو را آکاردئون نکنم، دیگر کلا بیخیال رانندگی شدم تا بعد از ازدواج.
اولین ماشینی که خریدیم یک پراید ثبت نامی بود. روز اول که تحویل گرفتیم همسر جان پیشنهاد داد که با من بیاید سر کار و بعد خودش برود دنبال کارش. گفتم نه اگر تو توی ماشین بنشینی من هول می شوم و در واقع اعتماد به نفسم را از دست میدهم. خودم یک جوری میروم. شما هم با موتور برو بازار! همسر صبح بلند شد که با موتور برود. دوباره دچار اضطراب شدم و گفتم: نمیشه با موتور جلو جلو بروی من پشت سرت بیایم تا مسیر را یاد بگیرم؟ همسر هم قبول کرد. اولین چهار راه به خیر گذشت. دومین چهار راه چراغ چشمک زن بود. همسر جان شروع کرد دستش را مثل بادبزن تکان دادن که مثلا به من بگوید: بایست! ولی من فکر کردم، می گوید: زودتر رد شو برو. خلاصه پایم را گذاشتم روی گاز و محکم زدم پشت موتور همسر جان! او هم که انگار آمادگی یک چنین اتفاقی را داشت در یک حرکت سریع موتور را ول کرد و پرید کنار خیابون. من هم موتور همسر جان بنده خدا را که روی زمین افتاده بود، چند متری با پراید صفر کشیدم جلو تا به خودم مسلط شدم و زدم رو ترمز.
از آن طرف چهار راه پلیس سریع آمد که ببیند چی شده. همسر گفت: بی خیال جناب سروان. خانمم است. تازه کار است. من هول کرده بودم و دست و پایم می لرزید و رنگم شده بود مثل میّت! برگشتم خانه و آن روز سر کار نرفتم. عصر همسرم آمد و گفت: بیا با هم برویم تا محل کارت مسیر را یاد بگیری فردا خودت تنهایی برو. مثل آدمهای تب کرده گفتم: نه! من اصلا دیگه پشت فرمان نمینشینم. گفت: یعنی چی؟ چیزی نشده زن انقدر ترسیدی. گفتم: اگر تو حواست نبود بلایی سرت آمده بود چی؟ گفت: فعلا که هیچی نشده. تو هم آرام آرام برو مسلط میشوی. خلاصه آن روز با سرعت 30 و 40 تا محل کار رفتیم و برگشتم و مسیر را یاد گرفتم. فردایش هم با ترس و لرز صبح رفتم دیدم نه تصادف کردم و نه اتفاقی برایم افتاد. اگر اصرار همسرم نبود شاید من هم مثل مادرم در تمام عمر از رانندگی میترسیدم و پشت فرمان نمینشستم.