گلاب بانو
البته دست فرمان اصغر آقا بد نبود، همه فامیل از دور و نزدیک، آنهایی که به خانهشان رفت و آمد داشتند، میدانستند که او، هم گواهی نامه پایه یک دارد و هم پایه دو و هم گواهی تردد با موتورسیکلت و دوچرخه! چون بخشی از خاطرات اصغرآقا و حتی لحظه آشنایی با همسرش به همین گواهی نامهها گره خورده بود. گویا پایه دو را نداشته و میرفته بگیرد! که دختر محجوب و سر بهزیر مهلقاخانم را بعد از کشیدن ناغافل ترمز موتور سیکلتش، دیده و بعد از بالا و پایین پریدن و راضیکردن خانمجان و قسم دادن به روح آقاجان که همین یکی را در عالم امکان میخواهم و بس! و راحت شدن خیالش و مراسم بعلهبران و شکستن قند و خواندن عقد و سابیدن قند و خوردن نقل، اول او را گرفته که یک دل نه صد دل عاشقش شده بوده و بعد سراغ پایه دو و سپس بلافاصله پایه یک رفته و آنها را هم گرفته است. وصیت پدرش بوده که همه گواهی نامهها را مرد باید داشته باشد تا به او لقب مرد زندگی بدهند. این بود که روی دیوار به ترتیب تاریخ، اول عکس آقاجان خدا بیامرز با آن کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید آهاردار و کلاه لبهدار و سبیل مردانه بود و بعد عکس دو نفره عروسیشان با ناهیدخانم که دست خانمجان با یک مشت نقل سپید هم آمده توی کادر که میخواهد نقلها را روی سر عروس و داماد خجالتی بریزد وتمام حواس اصغرآقای عاشق به این است که نقلها توی صورت عروس نخورد و به او آسیب نزند! چون یک دستش را آورده بالا و حمایل کرده بین لحظه شلیک نقلهای خانمجان و صورت ناهیدخانم. بعد هم مدرک پایه یک و پایه دو و بقیه مدارک اصغر آقا ،که فامیل تا آن سال و روز، آنها را قاب گرفته و از نزدیک روی دیوار ندیده بودند! آن هم با قاب منبت اصل که معلوم بود کار یک استادکار اصفهانی است و کلی بابتش پول خرج شده است. فقط پلیس، گواهی نامه پایه دو را از نزدیک دیده بود، که آن هم به خاطر این بود که چند بار اصغر آقا را جریمه کرده بود و بعد از دیدن گواهینامه او و تطبیق دادن عکس با چهره، مبلغ جریمه را علیرغم من بمیرم تو بمیریهای اصغرآقا و روانداختنهای مظلومانهاش، روی برگه جریمه مرقوم کرده بود و داده بود دستش تا دفعه بعد هم کمربند ببندد و هم موقع گردش به چپ، چراغ بزند. اصغرآقا نگفته بود کمربند و چراغش خراب است چون اگر میگفت احتمال میداد پلیس، ماشین عزیز و نازنینش را بخواباند و او دیگر نتواند با آن کار کند. آخر آن پراید یخچالی دست پنجم نازنین که همیشه از تمیزی برق میزد و ناندانی او بود. اصغرآقا از صبح تا شب با آن کار میکرد و دنده عوض میکرد و بهار را به تابستان و پاییز را به زمستان میدوخت تا نان زن و بچه کاکل زریاش را در بیاورد، اصغرآقا تو عکسها سبیل نازک تابیده دسته موتوری داشت که تشخص خاصی به چهره او می داد، خانمجان تا وقتی چشمهایش خوب میدید قربان صدقه خودش و سبیلهایش میرفت، چشمهایش که از سو رفت و گرفتار آب مروارید شد و نشست تا آب مرواریدها برای عمل برسند!...که عمرش قد نداد! دیگر سبیل اصغر را نمیدید! یک چیز محوی پشت لبها میدید که به نظرش هی سر میخورد و تاریک و روشن میشد، خانم جان دستهای لرزانش را میکشید روی عکس و اشتباهی دست میگذاشت روی چشمها و برای دلگرمی اصغر دوباره قربان صدقه سبیلهاش میرفت! و ناهید خانم همسرش شانههایش را بالا میانداخت که آقای ما شبیه خارجیهاست! فقط موهایش مشکی است، همین تعریفهای بیخودی از سر و تیپ و هنر اصغرآقا باعث شد که یک روز بعدازظهر برایش خواستگار بیاید. خواستگارش هم یک خانم جا افتاده شیک و پیک بود که عطرش تمام خانه کوچک هفتاد متری اصغرآقا را پر کرده بود، تمام مدت عینک دودیاش را از روی چشم برنداشت. رژلب غلیظی زده بود و انگشتر نگیندار بزرگی را دور انگشتش میچرخاند و با آن بازی میکرد. خانه خانم خواستگار اصغرآقا در شمال شهر بود. آن جا که ماشین پراید توی سربالاییاش ریپ میزند و دنده خالی میکند و به سرفه و عطسه میافتد. ناهید خانم نگاهی به اصغرآقا کرد که همین طور هاج و واج با دهان باز به حرفهای او و زن خواستگار گوش میداد. البته زن بیشتر یک راننده میخواست تا شوهر، چون سن و سالی از او گذشته بود و فرزندان بزرگ داشت و خیال شوهر کردن نداشت، اسم خواستگار را زنهای همسایه با متلک و به نیت مسخره کردن و نیش زدن، میگفتند که آتش حسادتشان را به عشق آن دو نفر بخوابانند وگرنه هیج جور با عقل جور در نمیآمد زیر یک سقف، خواستگار اصغرآقا با زن اصغرآقا کنار هم نشسته باشند و زن مشغول پذیرایی باشد، ناهیدخانم از قبل مطمئن شده بود که سوءقصدی به جان او و خانه زندگیاش نخواهد شد و آنها از جایشان تکان نخواهند خورد. برای همین هم با خیال راحت چای دم کشیده اصل را توی فنجانهای کمر باریک ریخت، در اصل خانم داشت برای ماشین لوکسش دنبال یک راننده متبحر میگشت که تمام مدت در کنارشان و در خدمتشان باشد و به خواستگاری دست فرمان اصغر آمده بود. قرار بود برای دخترشان خواستگار خارجی بیاید و آنها دنبال راننده دست به فرمان میگشتند تا مسئولیت بردن و آوردن آنها را تمام مدت برعهده بگیرد. خانم پولدار شهر را گشته بود و پرسان پرسان اصغرآقا را از روی تعریفهای دوست و آشنا پیدا کرده بود و حالا داشت مدارک قاب گرفته اصغر را روی دیوار میخواند. میخواست مطمئن شود که اصغر راننده درجه یکی است. شوهرش در تصادف رانندگی علیرغم مدل بالای ماشین و داشتن دنده و فرمان هیدرولیک و ایر بگ، مرده بود و چشم خانم ترسیده بود. اصغر آقا پیشنهاد خانم را خیلی زود با اشاره سر و چشمک پنهانی ناهید خانم قبول کرد. ناهید خانم به مادرش گفته بود، که دیگر لازم نیست روی پراید کار کند و خسته و عرق ریزان با دست و بال روغنی و چرک به خانه بیاید که فقط توانسته پول پیازشان را دربیاورد! دلش برای چند تار موی سفیدی که لابهلای موهای اصغر پیدا شده بود میسوخت برای همین با اشاره سر و چشم و ابرو اصغر را از تردید در آورد! فقط باید یک برگه را امضا میکردند که اگر رانندگی اصغرآقا به آن خانواده آسیب مالی و جانی بزند، آنها باید جریمهاش را بپردازند. اصغرآقا دستش به امضا نمیرفت. میگفت: جان مرا چه کسی تضمین میکند؟ خانم نگاهی به مدارک اصغر انداخت و گفت: هنر دست فرمان خودتان!
راست هم میگفت، اصغر هم پای برگه را با یک بسمالله امضا کرد. تا مدتی هم کارها خوب پیش میرفت و اصغر شد راننده شخصی خانواده. خواستگارها آمدند و رفتند و اصغر با ماشین مدل بالا یا در راه آرایشگاه بود و یا در راه استخر و باشگاه و بازار و محل کار! همه از رانندگی او راضی بودند. پراید هم افتاده بود گوشه حیاط خانه و شده بود وسیله بازی گنجشکها که هر کار خرابی دلشان میخواست رویش میکردند. زندگیشان راحت شده بود. گوشت و پیاز و سیب زمینی و برنج ایرانی بود که میآمد. دو النگوی طلا هم روی مچ دست ناهید خانم برق میزد که برقش از برق شهر قویتر بود و چشم همسایهها را اذیت میکرد و صدای دلنگ دلنگ ضعیفی میداد. دیگر از سر ظهر آمدنها و دم غروب سرزدنهای اصغر خبری نبود، پیراهن و شلوار کهنهاش هم رفته بود توی کمد و بیرون نمیآمد. هر روز صبح زود شیک و تر تمیز وقتی همه خواب بودند میرفت که خانم را سر کار برساند. موها و سبیلش را به اصرار دختر لوس خانم رنگ کرده بود و لباسش هم به دستور پسر خانم تغییر کرده بود. اصغر دیگر شبیه آدمهایی که توی قاب عکسها نشسته بودند، نبود! آدمهایی که همیشه قربان صدقه ناهید خانم میرفتند با آن پسر کاکل زریاش. ناهید خانم تا نیمه شب مینشست که اصغر از شب نشینیهای دیر وقت خانواده پولدار بیاید. مردی میآمد که فقط کمی شبیه اصغر بود با کت و شلوار مرتب، بوی عطر زنانه و سیگار میداد و آهسته پاورچین پاورچین خسته توی رختخواب میرفت. انگار نه انگار که قبل از گواهی نامهها ، با آن سبیل قیطانی خارجی، دختر مهلقا خانم را گرفته است!