کد خبر: ۱۵۵۲
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۷ - ۱۹:۰۸
پپ
صفحه نخست » شما و ما


مرد خسیسی خربزه‌ای خرید تا به خانه برای زن خود ببرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه برود... عاقبت نفس بر وی چیره شد و با خود گفت: ‌قاچی از خربزه را به رسم خان‌زاده‌ها می‌خورم و باقی را در راه می‌گذارم تا عابران گمان کنند که خانی از این‌جا گذشته است و چنین کرد. البته به این اندک آتش آز او فرو ننشست و گفت: گوشت خربزه را نیز می‌خورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در ملازمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده‌اند... سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت: این نیز می‌خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است و در آخر تخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یک‌جا بلعید و گفت: «اکنون نه خانی آمده و نه خانی رفته است و این‌گونه این ضرب‌المثل «اکنون نه خانی آمده و نه خانی رفته است» سر زبان‌ها افتاد.

کلبه خلافت

رو به دوستش کرد و گفت: دیروز به قصر خلیفه رفتم.

ـ برای چه؟

ـ می‌خواستم دم و دستگاه خلافت را از نزدیک ببینم.

ـ راهت دادند؟

ـ باید بودی و قصر را با چشم خودت می‌دیدی!

ـ بزرگ و زیبا بود؟

ـ بله. یک خانه بود و یک حصیر و دیگر هیچ.

ـ فقط همین؟

ـ بله. به دنبال بیش از این بودم. با چشم این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کردم. گویا علی فهمید که در سر من چه می‌گذرد، چون به من گفت: عاقل برای بیتوته در مسافرخانه یا در منزل‌های بین راه، پیش از این خود را به زحمت نمی‌اندازد.

انوار نعمانیه، ص 18

شهادت کوبه در

یکی از شاگردان آیت‌الله‌کوهستانی‌ره که سالی در بازدید ایشان از اهل محل وی را همراهی می‌کرد، خاطره جالبی را این‌چنین بازگو می‌کند. پس از تعطیلات نوروز آقاجان به من فرمودند بیا با هم برای صله‌ارحام به منازل اهل محل برویم و در ضمن فرمودند که یک دستمال بردار تا تخم‌مرغ‌های آب‌پز شده و رنگ زده سر سفره عید را داخل دستمال قرار داده و برای دیگر طلبه‌ها ببریم. به اتفاق آقاجان حرکت کردیم. هر خانه‌ای که صاحب‌خانه بود وارد می‌شدیم و مدتی می‌نشستیم، ولی اگر در خانه‌ای را می‌زدیم و اهل منزل در خانه نبودند، آقاجان با عصای خویش به کوبه در می‌زدند و می‌فرمودند: ای کوبه در فردای قیامت شهادت بده که محمد آمد برای صله ارحام.

گوساله چابک

گویند ملا دو گوساله داشت. یکی از آن دو بگریخت. ملا هرچه کوشش کرد از پس گرفتن حیوان برنیامد. به محض این که بازگشت. گوساله بسته را به زدن گرفت. گفتند: «چرا چنین می‌کنی؟» گفت: «شما چه می‌دانید، اگر این یکی بسته نبود، از دیگری چابک‌تر می‌دوید.»

از کتاب «واژه‌های خندان»

دو تا نان دادی دو تا بچه گرفتی

روزی دو تن از فرزندان خردسال مرحوم آقاجان آیت‌الله کوهستانی‌ره به حمام رفته بودند، چون هوا سرد بود مادرشان برای گرم کردن فضای سرد حمام مقداری زغال آتش کرد. منقل را داخل حمام برد و خود برای رسیدگی به کارهای منزل آنان را تنها گذاشت. چون زغال‌ها کاملا آتش نگرفته بود، گاز زغال هر دوی آنان را بی‌هوش کرد. به طوری که صدای آنان در اثر خفگی در سینه حبس شده بود و نمی‌توانستند از کسی کمک بخواهند. در این حال که آیت‌الله کوهستانی‌ره به طور اتفاقی نزدیک حمام رفته بود، متوجه گردید که صدای ضعیفی از داخل حمام می‌آید. بی‌درنگ در حمام را باز کرد. دید که هر دو فرزندش بی‌حال داخل حمام افتاده‌اند. فورا هر دو را بیرون آوردند و مقداری آب به صورتشان پاشیدند تا این که به هوش آمدند و از مرگ حتمی نجات پیدا کردند. معظم‌له نجات یافتن دو فرزندش را بدون حکمت نمی‌یافت. از این رو در جست‌وجوی حکمت آن برآمد و از مادرشان پرسید: شما امروز چه کاری انجام داده‌اید؟ مادر گفت: کار ویژه‌ای نکرده‌ایم. جز این‌که اول صبح دو تن از طلبه‌ها برای نان مراجعه کرده بودند که به هر کدام، یک قرص نان دادم. آقا متوجه جریان گردید و فرمود: دو تا نان دادی و دو تا بچه گرفتی.

ذات بخشایش

یکی از سربازان ناپلئون جنایتی کرد و به مرگ محکوم شد. روز اعدام، مادر سرباز التماس کرد که زندگی پسرش را به او ببخشند.

ـ خانم، عمل پسر شما سزاوار ترحم نیست.

مادر گفت: «می‌دانم. اگر سزوار ترحم بود که دیگر به بخشش احتیاج نداشت. بخشش یعنی این که آدم بتواند فراتر از انتقام یا عدالت برود.»

وقتی ناپلئون این جملات را شنید، دستور داد حکم اعدام را به تبعید تبدیل کنند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: