گلاب بانو
بابا بزرگ ذوق میکند ،صورتش پر از خنده میشود ،گوشه چشمهایش چین میخورد و در حالی که آغوش باز میکند تا نوزاد را میان بازوهای لاغرش که مثل دو کمان کهنه از شانههایش آویزان شدهاند، بگیرد، میگوید: پرتقال!... خاله مینا انگشتش را روی بینی میچسباند و میگوید: هیس! و مادر چشم و ابرو میآید که؛ زشت است! نگو! اما پدربزرگ دوباره به نوزادی که صورت گرد و کله کوچکی دارد و کمی هم زردی دارد و میخندد میگوید: پرتقال! بالاخره زن دایی میشنود و هر چه خاله مینا و مادر میگویند: پدربزرگ هوس پرتقال کرده، زن دایی قبول نمیکند. میگوید: خودم دیدم که دست بچه را توی دستش گرفت و گفت پرتقال! فردا پس فردا که بچه من بزرگ شد این اسم رویش میماند و دیگر نمیتواند سر بلند کند. من میخواهم این بچه بزرگ که شد دکتری، مهندسی، پرفسوری، چیزی بشود و اسم خانواده شما را زنده نگه دارد!
پدربزرگ همینطوری هم خیلی فراموشکار است. اسم مادر بزرگ را هم به زور به یاد میآورد و خیلی وقتها که میخواهد از مادربزرگ حرف بزند میگوید آن عزیز از دست رفته دوست داشتنی! یا آن شریک زندگی واقعی! یا آن زن زندگی! البته بیشتر این اسامی که او روی مادربزرگ میگذارد درتوصیف شخصیت مادربزرگ و کنایه به دیگران است، چون بلافاصله همسر دایی مسعود، تنها پسر یکی یک دانه پدربزرگ، واکنش نشان میدهد و بالا و پایین میپرد. پدربزرگ وقتی یاد مادربزرگ میافتد اسمهای بلندتری را بر زبان میآورد که به اندازه یک پاراگراف و در حالت غلو آمیز زندایی مسعود یک ورقه امتحانی است. اسم اصلی مادربزرگ بلقیس است اما پدربزرگ که از اسم بلقیس خوشش نمیآمده به او بلقیس نمیگفته و او را خانم ترنج صدا میکرده. آن وقتها هم که جوان بوده سعی کردهاند که اسمش را عوض کنند و ترنج بگذارند اما اوایلش که خانواده مادربزرگ ، ناراحت میشدند و نمیگذاشتند. بعدها هم که فهمیده بودند، از سر لجبازی. اما کم کم عادت کرده بودند و خودشان ترنج خانم میگفتند و دیگر نیازی به تغییر اسم در شناسنامه نبوده است.
پدربزرگ البته این روزها کمتر از مادربزرگ حرف میزند. او بعد از مرگ مادربزرگ، در طبقه همکف خانه دایی مسعود زندگی میکند و پنجره کوچکی رو به باغچه دارد. اوایل روزها فقط از پنجره اتاقش به پرتقالهای رسیده آویخته نگاه میکند و چشم از آنها برنمیدارد. خاله مینا معتقد است پدربزرگ دچار فراموشی شده و دارد کم کم همه چیز را از یاد میبرد زیرا او شاعر است و از آنجایی که عاشق مادربزرگ بوده، نمیتواند دنیای کلمات و اشعار و زیباییهای آن را بدون مادربزرگ تحمل کند. آن وقت زن دایی مسعود انتظار دارد که او اسم یک متری بچه او را به یاد بیاورد و مدام صدایش بزند. اصلا هم با خودش نمیگوید که بابا چه طور ممکن است که پیرمرد این اسم را به یادش نگه دارد؟ زندایی مسعود میگوید که چرا بابابزرگ آن خاطرات قدیمی و اسم آن محلههای قدیمی را به یاد دارد که مثلا یکبار قبل از به دنیا آمدن مسعود با هم رفتهاند و حتی جزییات آبگوشتی را هم که خوردهاند میگوید، خاله مینا وسط حرفش میپرد که آبگوشت که جزییات ندارد و زندایی مسعود به هیچ وجه کم نمیآورد و حالا هم که با به دنیا آمدن پسرش، زبانش چندین متر درازتر شده! میگوید: خب! قیمه نثار قزوین و تفاوت آن با قیمه نثار بازار تهران که جزییات دارد! آن هم با انواع ترشی و سبزی و مخلفات! این یکی را راست میگوید! همیشه به اینجا که میرسد مامان و خاله مینا سرهایشان را به هم نزدیک میکنند و پچپچ میکنند که چه جوابی بدهند! پدربزرگ این صحنههایی را که در آن مادربزرگ حضور داشته و یک سر قصه بوده، به خوبی توضیح میدهد، حتی اسم آن کوچههایی را که با مادر بزرگ پیاده میرفتهاند، میداند! حتی به یاد میآورد مادربزرگ آن موقعها چه شکلی بوده و به خاله مینا نگاه میکند و میگوید: شکل تو بود اما از تو لاغرتر بود و کمر باریکی داشت با موهای سیاه سیاه بلند که مثل دنباله بادبادک پشت لباس گلدارش میافتاد و تکان تکان میخورد، با چشمان سبز شیشهای که میشد تمام زیباییهای عالم را در آنها تماشا کرد ،آن روز که زیارت شاهعبدالعظیم میرفتند، انگشت پای چپش را کفش اذیت کرده بود و تاولی که زده بود آب انداخته بود، تکیه داده بود روی شانههای من و آخرش مجبور شدم بقیه راه را تا خانه...
این جایش را هیچ وقت نمیگوید اما مادر و خاله مینا حدس میزنند که روی پشتش گرفته مادر را و تا خانه برده و رویش نمیشود که بگوید! پدربزرگ اینها را به یاد داشت، از غذاهایی که مادربزرگ درست میکرد زیاد حرف میزد و از جاهایی که با هم میرفتند، همه را درست و بیغلط تعریف میکرد و زن دایی مسعود ناراحت و گلهمند میگفت: ولی وقتی به بچه یکی یکدانه آنها میرسد که خدا بعد از کلی نذر و نیاز به آنها داده اسمش، یادش نمیماند و آن را فراموش میکند و به خاطر نمیآورد و نمیتواند «پشین پاشاد راستان» را به خاطر بسپارد! هرچی دایی مسعود گردن کج میکرد که خانوم خانومها! عیبی ندارد، به پدرم خرده نگیر! میگفت :این چه جور استاد ادبیات است و این همه کتاب دارد و بغض گلویش را میگرفت، که لابد بچه مرا دوست ندارد!
خاله مینا مثلا میانداری میکرد و میگفت: قربان برادرزادهام بروم، خب آدم قاطی میکند، به جای یک اسم چند تا اسم دارد، خب بقیه را نگه میداشتید برای بچههای بعدیتان و مادر هم سر تکان میدهد که حتی ما هم قاطی میکنیم که جوان هستیم و سنی نداریم. من خودم تا داداش گفت یک کاغذ آوردم و رویش نوشتم که همراهم باشد تا حفظ کنم! چه برسد به پدر! و زندایی که یک بار به اندازه زبانش اشاره کردم! در جوابشان میگوید: پس چطور اسم بچههای شما که «پندارمرز» و «اکتاویژان» است به یادش میماند؟
خاله میخواهد بگوید که اسم بچههای ما راهم بعد از مدتها یاد گرفت واوایل قاطی میکرد ، تازه آن موقعها جوانتر بود و مادربزرگ هم زنده بود و با هم یاد میگرفتند اما با اشاره ابروهای مادر که بالا میاندازد و معنی آن هیچی نگوست! سکوت میکند.
خاله مینا و مامان سعی میکنند اسم بچه دایی مسعود را به پدر بزرگ یاد بدهند، مدام با او تمرین میکنند و برایش توضیح میدهند که این بچه مسعود است باید اسمش را یاد بگیری، اما پدر بزرگ فقط به پرتقالها نگاه میکند و انگار نه انگار اصلا گوش نمیدهد که نمیدهد. آخر سر مادربزرگ به خواب دایی مسعود میآید که پدرتان را اذیت نکنید و با ناراحتی سفرهای را که دایی مسعود سر آن نشسته بوده جمع میکند، دایی مسعود که هنوز دلش بچه میخواهد از تعبییر این خواب دم صبح، بد به دلش میافتد و به زندایی میگوید: حق ندارد دیگر از پدر ایراد بگیرد، ممکن است که دیگر بچهدار نشوند و معنی آن سفره جمع کردن همین باشد. آخر سر، مادر و خاله مینا برای بدست آوردن دل زندایی مسعود، از پدربزرگ میخواهند اسمی را هم روی ما بگذارد! پدر بزرگ نگاهی به باغچه که چشم انداز همیشگی اوست و فراموشش نمیکند، میاندازد به پسر خاله مینا که «پندارمرز» است میگوید؛ باغچه! چون که چیز دیگری در باغچه بهجز درخت پرتقال وجود ندارد!
پسر خاله ناراحت میشود و سرش را پایین میاندازد. خاله مینا قول میدهد برایش یک دوچرخه جدیدتر بخرد و به کسی هم نگویند که پدر بزرگ چه میگوید! من نفسم را توی سینه نگه میدارم و به بیل کوچکی که روی زمین افتاده خیره میشوم و خدا خدا میکنم پدربزرگ به من چیز دیگری بگوید؛ مثلا سنجد، سیب،گلابی، خرمالو، یا هر میوه خوشمزه دیگر هر چیزی بجر آن بیل دسته زنگ زده کج و کوله!
«سکینه» شد اسمی بیکلاس!
گاهی از قبل، این اسم را برای بچهشان بر میداشتند، تا یکی دیگر برندارد پیش دستی کند. اسم عزیزی بود سکینه. محترم، باوقار و متین. خب! قصه روشن بود. مردم امام حسین را دوست میداشتند، سلیقه امام حسین را هم دوست میداشتند. میدیدند امام حسین چه اسمی برای بچهشان گذاشته، همان را میگذاشتند روی بچهشان. الان هم مردم عاشق امام حسیناند. خیلی بیشتر از قبل، اما نمیدانم چرا اسم سکینه و رقیه نایاب شده؟!
پدربزرگ میگوید: اول بار، زمان شاه ملعون، در بعضی تئاترها میشنیدیم که دارند نام سکینه را دست مایه طنز قرار میدهند. بعدها طنز شد تمسخر. ما مردم مراقب نبودیم، جدی نگرفتیم، غصه را نفهمیدیم، بعضا بی هیچ نیت سوئی، همراهی کردیم و خندیدیم و بر دامنهاش اضافه کردیم تا این که یک روز به خود آمدیم و دیدیم سختمان است همان اسمی را روی دخترانمان بگذاریم که روزگاری بر سرش دعوا داشتیم!
دشمن گاهی با «مکتب ایرانی»، «فرهنگ ایرانی» را نشانه می رود. جز این، گاهی که دشمن در وادی سیاست، کم می آورد، قصد میکند در صحنه فرهنگ، جبران کند. میدان فرهنگ، زمین مستعد و البته صبوری است که بذری در ضمیرش کاشته میشود؛ باید نشست به انتظار، تا فصل درو که عن قریب از راه میرسد
هنر دشمن آنجاست که در کنار این عشق مقدس، با ما کاری میکند که به «عبدالله» بخندیم، «جواد» را صفت بیکلاسان کنیم، «غلامعلی» را بد صدا بزنیم، حتی در رسانه ملیمان، بد تا کنیم با نام «تقی» یا اسم «نقی». ولله خیلی دشمن صبر کرد و خیلی طول کشید تا ناگهان، به طرفهالعینی دیدیم سختمان می آید اسم سکینه بگذاریم روی دخترمان. تعارف که نداریم؛ سختمان میآید ! دشمن میخواهد نام را بکشد، اما به شناسنامه، امان دهد. ابتدا اسم را میزند، بعد قربانی شدن رسم را به تماشا می نشیند. دیر هم شده برای این دعوا. شاید.
کاش گشتی به ارشاد قلوب مومنین میپرداخت، کاش نامم را از من نگیرند بیمرامها، کاش در کلاس دانشگاه، «سکینه» اسم بیکلاس نمی شد، کاش برمیگشتم به روزگار کودکی… حتی قبلتر! کاش میشد کمک کنم به سیدالشهدا در شب عاشورا!این همه را گفتم، اما در کمال تاسف، سکینهای میشناسم بی معجر! آخر، فردای کربلا، چادر از سرش کشیدند… آه غیرتیها! دیر جنبیدیم؛ «سکینه» شد اسمی بیکلاس!
منبع: وبلاگ حسین قدیانی. با تلخیص