کد خبر: ۱۵۱۲
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۰:۱۸
پپ
صفحه نخست » کنز


حسنی احمدی

فرزند حبیبم حسن بیل را بالا برده و بر سر زمین می‌کوبد. ساعت‌هاست که در زمین کشاورزی‌اش در حال زراعت است و به سختی کارکرده و عرق می‌ریزد، نزدیک اذان است، حسن نگاهی به آفتاب که وسط آسمان رسیده می‌اندازد و بیل‌اش را زمین می‌گذارد و وضو ساخته نماز می‌خواند. نمازهایش مانند علی است.طوری در نماز غرق می‌شود که هیچ اتفاقی او را از خدایش جدا نمی‌سازد. نمازش که پایان می‌یابد به سمت بقچه کوچکی که همراه آورده است می‌رود تا غذای خود را آماده سازد، هنوز اولین لقمه را به دهان نگذاشته است که سگی گرسنه از راه می‌رسد.

حسن لقمه‌ای می‌خورد و لقمه‌ای به حیوان می‌دهد، هنوز غذای حسن پایان نیافته که مردی از اصحاب نزدیک می‌شود و می‌گوید:

-ای پسر رسول خدا آیا اجازه می‌دهید این حیوان را از اینجا دور کنم؟

حسن لقمه‌ای دیگر برای حیوان می‌گذارد و می‌گوید: کاری به این حیوان نداشته باش بگذار غذایش را بخورد، زیرا از خدای خویش شرم دارم در مقابل نگاهش غذا بخورم و چیزی به این حیوان گرسنه ندهم.

به راستی که حسن قلبی رئوف دارد و همچون جدش که محبوب قلب من است مهربان است، اری مهربانی ارث این خاندان است.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: