یک مقدمه کوتاه:
دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که درآن چهار نفر شرکت میکنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام میدهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته میشود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار سادهای به نظر نمیرسد. اما همین ویژگی میتواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. بر همین اساس چند نفر از نویسندگان کارکشته مجله زن روز بر آن شدند تا در فواصلی زمانی گوناگون داستانهای امدادی را بنویسند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش نیز لذت ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط مریم جهانگیری، م. سرایی فر و سیده مریم طیار سه نویسنده خوب و نامآشنای مجله زن روز نوشته شده و در اختیار شما خوانندگان خوب مجله قرار میگیرد.
والا خودمان راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم مرغ زیر چرخش بشکاند کافی است. شیرینی هم نمیخواهیم. ماشین چینی که دیگر شکرانه ندارد اما کریم آقا ول کن نبود. اصرار که برای پا قدم مبارک شاسی بلندش باید یک رفت و برگشت جاده هراز مهمانمان کند. بالأخره گفتیم خوب و پنج شنبه صبح، سه روز مانده به عید همه مان را ریخت بالا. کتابی کیپ هم و روی هم نشستیم تا خود محمود آباد، ورودی شهر کریم آقا پیش پای پسرک لاغر و موبور دکه ویلایی زد روی ترمز و تا آمدیم دو دو تا کنیم که چند نفریم و چند اتاقه بگیریم و یه جایی باشد بشود شب لیلا و شیلا دید، پسرک در جلو را باز کرد و پرید تو، نشست کنار من و رو به کریم آقا گفت:
م. سرایی فر:
ـ آقا الان با این ماشین که شما داری، هر جا که بری دولاپهنا حساب میکنن باهات. شما بیا اینجا که من میگم ببین، هم جاش بزرگه، هم رو به دریاست. پارکینگ هم داره. بذار ما هم دشت کنیم.
آقاکریم همچین که اسم پارکینگ به گوشش خورد، معطلش نکرد. گازش را گرفت و یک ربع بعد مقابل ویلایی بزرگ و نسبتاً قدیمی همه از ماشین پیاده شدیم. ته کوچه میرسید به شنهای ساحل دریا. موجهای دریا از همین جا قشنگ دیده میشد. کریم آقا پولی توی جیب پیراهن پسرک چپاند و چیزی کنار گوشش گفت و راهیش کرد. خرد و خمیر بودیم همه. با اینحال دیدن دریا حالمان را جا آورد. صاحب ویلا پیرمرد پیرزن مهربانی بودند که داشتند گوشه حیاط ماست و دلال درست میکردند برای فروش. با وجود ویلای دو طبقه به آن بزرگی، خودشان توی اتاق کنار موتورخانه زیرزمین زندگی میکردند. خاله و مادرم سبد مواد غذایی اش را برداشتند و پشت سر پیرزن رفتند بالا تا زودتر بساط ناهار را راه بیندازند. لیلا و شیلاهم رفتند تا برای خودشان بهترین اتاق را بردارند. پسرخالهها هنوز هیچی نشده رفته بودند کنار دریا. من هم راه افتادم با آنها بروم که کریم آقا زد روی شانه ام: شما که بزرگتری وایستا فرمون بده ببینم ماشین از این در رد میشه یا نه؟
پیرمرد گفت: خیالت راحت باشه آقاجان. نیسان راحت رد شده.
در پارکینگ به نظر کوچک میآمد. بخصوص که پشت لنگه راست هم کلی گالن ترشی و زغال اخته جمع کرده بودند و در کامل باز نمیشد. پیرمرد لنگه راست را ـ که میل به بسته شدن داشت ـ با دست نگهداشت و اصرار که :
ـ آقاجان شما ماشینه بیار تو، من خودم دره نیگر داشتم.
آقاکریم هر چند خیالش تخت نبود، ولی اصرار پیرمرد را که دید و زور زدنش را که به خاطر او در سنگین را به دبه ها فشار میداد تا بسته نشود، جلدی پرید پشت فرمان و ماشین را روشن کرد. رفتم تا به پیرمرد کمک کنم، گفت:
ـ پسرجان تو برو او یکی لنگه ره نیگر دار. خودم فرمون میدم.
پل ورودی پارکینگ قناس و تکه پاره بود. ماشین موقع رد شدن از روی پل به چپ و راست لنگر انداخت. با اختلاف چند سانتیمتر بالأخره ماشین توی چارچوب در جا گرفت. هر چه ماشین جلوتر میآمد، پیرمرد در را با زور بیشتری به عقب هل میداد و داد میزد:
ـ بیگیر به راست، بیا بیا بیا بیا، حالا بوشکون به چپ، کامل بوشکونش. خوبه بیا بیا، نترس بیا.
ماشین به سلامتی که از در رد شد، گل از گل آقاکریم باز شد. اما آخرین لحظه در از دست پیرمرد رها شد و تلپ خورد به آینه بغل ماشین. آینه خرد شد و ریخت کف حیاط. پیرمرد دوباره در را گرفت تا ماشین کامل بیاید توی حیاط. کریم آقا هنوز از ماشین پیاده نشده بود که پیرمرد دوید طرفش:
ـ چیزی نشده تی جانه قربون. آینه است دیگه. همین سر خیابون میدیم درست میکنن.
از رفتن به دریا منصرف شدم و کمک کردم تا وسایل را ببریم بالا. کریم آقا سعی میکرد خودش را دل گندهتر از آن نشان دهد که به خاطر شکستن آینه ماشین ناراحت شده باشد. وسایل که تمام شد، خاله رو کرد به کریمآقا: میگم کریم، اکرم اینا هم داشتند میومدند محمودآباد. گفتم عمه جونم با خودشون بیارند.
ـ خوبه . بگو بیان اینجا. نمیخواد ویلا بگیرند. جامون میشه.
ـ اونا که از طرف اداره بهشون جا میدن. گفتم عمه رو بیارند اینجا. اونم یه آب و هوایی عوض کنه. تنهاست بنده خدا.
ـ یعنی...
هنوز آقاکریم حرفش را نزده بود که صدای زنگ در آمد. پیرزن صاحب ویلا داشت بلندبلند با کسی حرف میزد توی حیاط و لابلای حرفهایش گاهی داد میزد:
ـ کریم آقا! کریم آقا! مهمان داری .
همه دویده بودیم طرف پنجره. آقاکریم زیر لب گفت:
ـ از آسمون افتاد؟ خوبه زودتر از ما نرسید.
عمهخانم بود. عصا به دست و نفس زنان روی پله حیاط نشسته بود. لیلا و شیلا به خاله میگفتند : چرا عمهخانم مثل اردک راه میره؟
و خاله انگشتش را رو به بچهها تکان میداد که: بار آخرتون باشه درباره بزرگترتون اینطوری حرف میزنید.
عمهخانم تنها نبود. خودش بود و 15 کیسه برنج که سر راه خریده بود و گفته بود: کریم آقا شاسی بلند داره. این بارها که بار نیست براش.
حالا هم روی پله منتظر نشسته بود تا کریم آقا در صندوق عقب را باز کند و کیسهها را بچینند داخل ماشین. لیلا و شیلا که دیدند کیسهها دارند چیده میشوند توی ماشین، شال مادر را کشیدند و گفتند :
ـ پس ما کجا بشینیم؟ مادر ساکتشان کرد تا عمهخانم متوجه اعتراض شان نشود. عمهخانم از آن قهروها بود که نمیشد بهش گفت بالای چشمت ابروست. عجب خوابهایی دیده بود برای شاسی بلند کریمآقا. میگفت: به نوه ام گفتم نمیخواد ماشین کرایه کنن برای عروسی. کلی پولشه. همین ماشین کریمآقا خوبه دیگه. شاستی بلند هم که هست. دیگه چی میخوان؟ والله...
کریمآقا انگار خودش را زده بود به نشنیدن. در صندوق را بست و عمهخانم را با احترام به داخل ساختمان دعوت کرد. پیرمرد صاحبخانه بی رودربایستی از دور گفت:
ـ حاج خانوم رو تخم چشای ما جا دارن ولی اجارهتون یه کم بالاتر میره، اشکال که نداره؟
لیلا و شیلا جلوجلو دویدند تا اتاقشان به تصرف عمهخانم درنیاید. من هم راه افتادم بروم لب دریا پیش پسرخاله ها. خاله گفت:
ـ بهشون بگو یه وخ تنها تنها نرن تو آب. خطرناکه. اصلا کریمآقا شمام تا وقت ناهار برو پیش بچه ها باش. کار دستمون میدن ها!
کریمآقا همینطور که داشتیم از در حیاط میرفتیم بیرون چشمش به ماشین بود که عقبش سنگینی میکرد. ولی خندید و به روی خودش نیاورد. گفت:
ـ ماشین واسه همین کارهاست دیگه. ما و عمهخانم نداریم که...
مریم جهانگیری:
برعکس تصور ما، پسرها لب دریا بازی نمیکردند. دعوایشان شده بود. مرتضی که بزرگتر بود، به مجتبی میگفت: تو مگه قدت به این حرفا میخوره، جوجه؟
مجتبی با وجود جثه ریزش به طرف برادرش حمله میبرد که: حالا نشونت میدم بابا سوئیچ ماشینو به کی میده؟ تو خودت میترسی ماشین روشن کنی.
آقاکریم پسرها را از هم جدا کرد و با خوشرویی گفت:
ـ باباجون، چرا دعوا میکنید. اصلا هر کدوم میدم یه دور بزنید. دعوا نداره که.
نیم ساعت بعد برگشته بودیم ویلا تا آقاکریم به وعدهاش عمل کند و کلکل کردن پسرها ختم به خیر شود. اما وارد حیاط که شدیم خشکمان زد. حیاط غرق خون بود. خون از کنار حوض راه باز کرده بود و تا زیر چرخهای شاسی بلند آمده بود. حتی درها و سپر و آینه های بغل ماشین هم خونی بود. مجتبی جیغ زد:
ـ خون... بابا خون...
آقاکریم خودش را نباخت. دست پسرش را گرفت و دلداریش داد.
ـ چته بابا!؟ مردی شدی برای خودت. همین طوری پس میخوای پشت فرمون بشینی!؟
رفت طرف ماشین.
ـ آخ آخ آخ... ببین چطوری سر تا پای ماشین کثیف شده!
هنوز از شوک در نیامده بودیم که یکدفعه نفهمیدیم پیرمرد صاحبخانه از کجا پیدایش شد و لاشه گوسفند چاق و چلهای را کوبید روی کاپوت ماشین. همهمان از جا پریدیم. مجتبی دوباره جیغ زد. من همانطور که کله آویزان گوسفند را تماشا میکردم شنیدم پیرمرد گفت:
ـ بوفورما آقاجان... یه گوسفاند پروار درست و حسابی بارات قربونی کردم.
چشمهای کریمآقا گرد شد. قدمی جلو رفت و پرسید:
ـ گوسفند قربانی کردین!؟
پیرزن که انگار ترسیده بود آقاکریم فکر کند گوسفند مرضی چیزی داشته باشد خنده گشادی کرد و گفت:
ـ خیالتون تاخت، مال آشناهای خودمونه. از راشت آوردن. گوسفنداش فقط علف میخورن. سالی یه بارام بهداشت میاد واکسان شون میزنه.
کریم آقا دو دستی لاشه را هل داد و از روی ماشین انداخت پایین. آن موقع بود که آه از نهادش بلند شد و خاله هم محکم زد توی صورت خودش. کاپوت ماشین فرو رفته بود. شبیه یک خورش خوری غولپیکر شده بود که به جای خورش داخلش خون ریخته بودند. آقاکریم لبهایش را محکم به هم فشار داد. هر دو دستش را گذاشت روی سگک کمربند شلوارش. ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم. فکر کردم اگر یهو دیوانه شد و خواست کمربندش را بکشد و همه را از دم ادب کند فرصت فرار داشته باشم. پیرمرد و زنش با بی خیالی تمام لاشه را برداشتند و بردند لب حوض. لابد میخواستند تکه تکه اش کنند. نگاه عمهخانم دنبال شان رفت. آرام گفت:
ـ واسه شام کله پاچه بار بذاریم، نه؟
کسی فرصت نکرد جوابش را بدهد. چون آقاکریم پرسید:
ـ این جا چه خبره؟
خاله ابرو بالا انداخت و خیلی زیرزیرکی به عمهخانم اشاره کرد. مادرم هم که حتی برنگشت آقاکریم را نگاه کند. کلا خودش را قاطی ماجرا نکرد. به جای آنها عمهخانم گفت:
ـ کریمآقا، خون کردیم برای ماشینت... زنت گفت گوسفند نکشتی برای ماشین تازه. برای همین آینهاش شکست. گفتیم قربانی کنیم رفع قضا و بلا بشه.
یکدفعه نیشم باز شد. گفتم:
ـ چقدر هم که موثر بود!
با سر به فرورفتگی روی کاپوت اشاره کردم. مادرم بهم چشم غره رفت و خاله هم لبهایش را گزید. فهمیدم خراب کردم. سرم را انداختم پایین و رفتم کنار حوض و بالای سر پیرمرد صاحبخانه ایستادم. پیرمرد مشغول کندن پوست حیوان بود. چرخید طرف آقاکریم و گفت:
ـ قابل شما ره نداره، گوسفاند بزرگی بود ولی...
زنش هم اضافه کرد:
ـ عاجلهای بارای پولش نیست. روی کرایه ویلا حساب کنید.
توی قیافه آقاکریم دیدم که برق از کلهاش پرید. پرسید:
ـ چای آماده ست؟
مادرم فوری گفت:
ـ آره، من دم کردم.
همگی رفتیم داخل. مادر چای ریخت و شیرینی توی ظرف چید. سینی چای و شیرینی را دور گرداندم. آقاکریم خیلی آرام از خاله پرسید:
ـ حالا پولش چقدر شد؟
مادرم دوباره رویش را کرد آن طرف. خاله عمیق نفس کشید.
ـ ششصد هزار تومن...
ابروهای آقاکریم بالا رفت.
ـ چقد!؟ ششصد هزار تومن! زن آخه برای چی بدون مشورت با من...
خاله با هیس کشداری آقاکریم را ساکت کرد. باز با یکی از همان اشارههای زیرزیرکی به عمهخانم نگاه کرد. من فوری متوجه شدم که این نسخه را عمهخانم پیچیده. اما آقاکریم فکر کرد منظور خاله این است که جلوی عمهخانم آبروریزی نکنیم. برای همین این دفعه بلند گفت:
ـ اصلا این گوسفند کشتن پیشنهاد کدام احمقی بود؟
لیلا و شیلا که کنج اتاق کز کرده بودند و از اخمهاشان معلوم بود چیزی ناراحتشان کرده دو تایی هم زمان جواب دادند:
ـ عمه خانم!
نگاه عمهخانم از ظرف شیرینی به سمت ما برگشت.
ـ بله؟
فکر کرده بود کسی صدایش زده. آقاکریم آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
ـ میگم چای تون سرد نشه عمه جون!
عمهخانم سر بالا انداخت.
ـ نه مادر... چای سرد میگن بهتره. داغ داغش دکترا میگن سلاطون میاره.
همه مان نفس راحتی کشیدیم. اگر عمهخانم با آن اخلاقش حرف آقاکریم را شنیده بود جنگ جهانی راه میافتاد. من جای آقاکریم بودم یک گوسفند دیگر هم به شکرانه رفع این بلا سر میبریدم! آقاکریم هم به اندازه من به حساسیت موضوع پی برده بود. چون دیگر چیزی نگفت و مشغول سر کشیدن چای اش شد. همان موقع لیلا چهار دست و پا جلو آمد و گفت:
ـ عمو کریم! میشه بریم یه ویلای دیگه؟
ـچرا عمو جون؟ این جا به این خوشگلی سرسبزی. دوستش نداری؟
شیلا از همان کنج دیوار جواب داد:
ـ نه، دوستش نداریم. اینجا ماهواره نداره. امشب لیلا و نجلا داره.
جستی زد و گفت:
ـ بریم یه جا که ماهواره داشته باشه... عمو تو رو خدا...
یکدفعه عمهخانم با تغیر گفت:
ـ وای پناه بر خدا. ماهواره حرومه دختر.
رو کرد به مادرم.
ـ به شوهرت بگو کلاهش رو بذاره بالاتر. ماهواره گرفته واسه بچههاش؟!
مادرم یک آن ماند چی بگوید. در واقع هر چی میگفت به ضررش بود. خاله برای این که حواس همه رو از این موضوع پرت کند پرسید:
ـ راستی آقا مسعود کی میاد؟
مادرم گفت:
ـ گفت تا غروب یا فردا صبح خودمو میرسونم.
لیلا دوباره گفت:
ـ پس لیلا و نجلا چی میشه؟
آقاکریم برای این که دوباره بحث ماهواره وسط نیاید گفت:
ـ لیلا که خودتی، خواهرت هم میشه نجلا. دو تایی بشینین لیلا و نجلا بازی کنین.
دخترها از حرف آقاکریم ناراحت شدند. دست هم را گرفتند و رفتند توی حیاط. من یک شیرینی نخودچی انداختم توی دهانم و پرسیدم:
ـ عمو! کی اجازه میدی مرتضی و مجتبی رانندگی کنن؟
پسرخالهها که بعد از ماجرای گوسفند به کل قضیه رانندگی یادشان رفته بود دوباره هوس رانندگی به سرشان زد. مجتبی گفت:
ـ بابا اول من بشینم پشت رل.
مرتضی کوبید توی سینه برادرش.
ـ نخیرم، اول بزرگتر.
خاله گفت:
ـ جفتتان غلط کردید. شما رو چه به رانندگی.
مرتضی رو به خاله پرخاش کرد:
ـ نخیر... بابا خودش گفت.
مجتبی هم پشت مرتضی در آمد.
ـ آره راست میگه.
آقاکریم اول نگاهی از سر خشم و با مضمون «لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود» به من انداخت و بعد رو به پسرها با مهربانی گفت:
ـ باشه باباجون. اما یه شرط داره. اول باید ماشین رو بشورین. میخوام قشنگ خونها رو پاک کنین.
پسرها از جا پریدند.
ـ چشم بابا...
دویدند توی حیاط. آقاکریم از پنجره نگاهی به ماشین انداخت. بعد آهی کشید و نچ نچ کرد. عمهخانم گفت:
ـ خون رو از ماشین پاک کنی اثرش میره. بذار لااقل یه شبانه روز روش بمونه.
آقاکریم شروع کرد با صبر و حوصله درباره این که خون مالیدن به ماشین خرافات است و اصل فقط خود قربانی کردن است برای عمهخانم توضیح دادن. عمهخانم هم البته زیر بار نمیرفت و هی از قدیم و جدید شاهد میآورد که فلانی خون نکرد و ماشینش رفت ته دره و بهمانی خون کرد و حتی یه بار هم تصادف نکرد. کم کم داشت بحث شان بالا میگرفت که یکدفعه همه مان با صدای جیغ بلندی از جا پریدیم. خاله و مادرم و آقاکریم هجوم بردند طرف حیاط.
سیده مریم طیار:
عمهخانم همانطور خونسرد نشسته بود و چایاش را مزمزه میکرد. ترجیح دادم پشت سر بقیه، بدوم حیاط.
دیگر از جیغ خبری نبود و کار به داد و هوار کشیده بود. پیرمرد داد میزد: «بیگیر ... بیگیر دوم بوریده ره»
لیلا و شیلا تا من را دیدند گفتند: «آخی ... پیشی ناز! میخوان بگیرن بیچاره رو.»
گربه سیاه ذغالی، یکی از پاچهها را گرفته بود به دهان و این طرف و آن طرف میدوید. پیرزن مدام دستش را روی دست دیگرش میزد و میگفت: «بوفرما ... حیا که نداره»
کریمآقا از یک طرف، پیرمرد از آن یکی طرف، گربه را محاصره کرده بودند. ولی گربه زبل تر از این حرفها بود، راحت برای خودش یک راه در رو پیدا میکرد؛ مخصوصا از طرف پیرمرد. آنقدر بلندبلند داد زدند و دنبالش کردند که گربه گیج شد و آخرش جست زد روی ماشین و از گودی روی کاپوت پرید روی سقف. پنجولهایش کشیده شد روی ماشین. مورمورم شد. فکر کنم ماشین هم خوشش نیامد، چون جای پنجولهای گربه، چند تا خط نازک انداخت روی بدن براقش. گربه چغر سیاه سوخته، با اینکه چندبار نزدیک بود سر بخورد و کله پا شود ولی پاچه را سفت گرفته بود به دندان. حتما غذای چربی بود برایش.داشتیم گربه را میپاییدیم که از کدام سمت برویم طرفش و چه جوری بگیریمش؛ که یک چیزی از دور پرت شد طرف ماشین. یک تکه استخوان که بجای اینکه بخورد به گربه؛ خورد به شیشه جلو و ترکدارش کرد. آن هم درست جلوی چشم راننده را.
کریمآقا دیگر گربه را فراموش کرد. برگشت ببیند این دستهگل را کی به آب داده که سر فرصت دمار از روزگارش دربیاورد. ولی فقط دوتا پسربچه دید که داشتند با هول میدویدند طرف دریا و دو تا خانم و دوتا دختر بچه که سرشان را انداخته بودند پایین و یواشکی میرفتند طرف ویلا. خوشبختانه من هم که از اول کنار کریمآقا وایستاده بودم و از همه بیتقصیرتر.
شب شد و بوی کباب، بالأخره پسرها را کشاند طرف ویلا. کریمآقا که دیگر عصبانیتش خوابیده بود و داشت جلوی ویلا، کباب باد میزد، محکم و جدی گفت: «تا این ماشین، ماشینه؛ سوئیچش دست شما دوتا نمیرسه. ببینم درس میشه براتون یا نه.» پسرها بغض کردند و کم مانده بود بزنند زیر گریه؛ ولی وقتی خاله، سینی کباب های آماده را گذاشت جلو رویشان، همه چیز یادشان رفت.
آن شب را به هر جانکندنی بود صبح کردم؛ از بس که هوا گرم بود. از نصف شب، یک بوی چرب و چیل آزاردهنده توی کل ویلا پیچیده بود و تمام خواب های من یکی را به کابوس تبدیل کرد.
صبح که بیدار شدیم، معما حل شد. کله پاچه آماده خورده شدن بود. عمهخانم طاقت نیاورده بود و نصفه شبی بارش گذاشته بود.
همین یک کار، حال و احوال کریمآقا را از این رو به آن رو کرد. آنقدر سر سفره، با اشتها کله میلمباند که انگار نه انگار همین دیروز، اعصابش مدام خط خورده. بقیه هم دست کمیاز او نداشتند. فقط آن وسط من بودم که ساز مخالف میزدم و داشتم نان و پنیر و چایشیرینم را میخوردم.
بعد از صبحانه تا ظهر، همراه با کریمآقا و پسرخالهها رفتیم لب دریا؛ قبل از ظهر یک توک پا هم مامان و خاله و دخترها همراه با عمهخانم آمدند تماشا. کریمآقا گفت: «بدو برای عمه صندلی بیار.» گفتم چشم و تندی رفتم و با صندلی برگشتم.
ظهر تا غروب دوباره رفتیم لب آب؛ منتها مردانه. این دفعه، تنی هم به آب زدیم. خیلی چسبید. آنقدر که کریم آقا موقع برگشتن به ویلا، زده بود زیر آواز. وقتی رسیدیم یک کپه گالن زیتون پرورده و ترشی دیدیم که کنار ماشین صف کشیدهاند برای سوار شدن.
کم مانده بود چهارتاشاخ از ملاج کریم آقا بزند بیرون.
عمهخانم که انگار از صورت برافروخته کریم آقا، شستش خبردار شده بود، درآمد که: «چیه؟ انتظار دارین اون همه برنج رو خالی خالی بدم به خورد مهمونا؟» کریمآقا با چشمهای گشاد زیرلبی گفت: «بله. خب. درست میفرمایید. خالی خالی که نمیشه. فقط ما جا نداریم تو ماشین.» عمه گفت: «نه خیالت تخت. شاستی بلند خیلی جا داره.» کریمآقا دیگر چیزی نگفت، لابد عمه بهتر شاسی بلندها را میشناخت.
روز آخر رسید و بابا هنوز هم نرسیده بود. میخواستیم برگردیم. پیرمرد پیرزن صاحب ویلا یکعالم ترشی و ماست و خوردنی های محلی چیده بودند کنار اتاقشان و میخواستند قالب کنند به ما. کریمآقا سفت و سخت وایستاد و یک «نه» جانانه گفت و صورتحساب خواست. آنها هم اخم و تخمی کردند و بدون یک ریال تخفیف، صورتحساب ویلا و گوسفند را گذاشتند جلو روی کریمآقا و گفتند: «بوفرما»
کریمآقا چشمهایش گرد شد ولی نه حرفی زد، نه چانه ای. فقط اول به خاله نگاه کرد، بعدش زیرچشمی به عمه. فقط وقتی چشمش به شاسی بلندش افتاد. با آرامش ابروهایش را داد بالا و دست کرد توی جیب و همه را تمام و کمال پرداخت کرد. کم مانده بود پیرمرد از خوشحالی بشکن بزند.
زود مشغول بار زدن وسایل خودمان و برنج و گالنهای عمه به ماشین شدیم. کریمآقا خواست اول ماشین را بشورد. پسرها گربهشورش کرده بودند و هنوز خونهای قربانی روی ماشین باقی مانده بود. ولی عمهخانم گفت: «شگون نداره. بذار اول زنده برسیم سر خونه زندگیمون، بعد خواستی بشور.» باز هم کریمآقا چیزی نگفت و بزرگواری نشان داد.
صدجور وسایل را چیدیم ولی جور درنمیآمد. یا چند تا گالن میماند بیرون یا چند تا کیسه برنج یا دو سه تا از بچهها. یکبار هم که همهچیز را جا دادیم و خودمان هم نشستیم و نفری یک گالن هم بغل کردیم و دیگر خیالمان راحت بود که همگی جا شدهایم و چیزی بیرون نمانده؛ عمه از توی حیاط تقّی زد به شیشه که پس من چی؟
او را دیگر نمیشد روی برنج و گالن، نشاند. ایشان باید یک جای وسیع و دنج مینشست که یکوقت با یک نیشترمز، شوت نشود توی شیشه جلو و خرد خاکشیر شود.
آخرش کریمآقا گفت: «اصلا اول ماشینو ببرم بیرون، بعد.»
همه پیاده شدند و خودش با برنجها و گالنها تنها ماند. دو لنگه در را باز کردیم و دنده عقب گرفت. پیرمرد که تا آن موقع تقریبا ساکت بود، دوباره شروع کرد: «خیالت تاخت، من در ره نیگر داشتم.»
ماشین داشت میرفت عقب ولی یک صدای زیر مشکوک، از آن طرف ماشین میآمد. من اینطرف لنگه در را گرفته بودم و نمیتوانستم بروم آن ور را چک کنم. ماشین از طرف من، خیلی فاصله داشت با در، خیلی بیشتر از قبل. یک کمی هم انگار، کجکی شده بود. با خودم گفتم پیرمرد آنطرف است و حتما حواسش هست. کریمآقا با اضطراب ماشین را تا لب پل برد بیرون. رفتم آن طرف را نگاه کردم. همان چیزی که ازش میترسیدم. یک خش اساسی از این سر تا آن سر، افتاده بود روی ماشین. به گمانم کریمآقا از طرز نگاه کردنم بو برد چون لبهایش را گاز گرفت و چشمهایش گرد شد. ولی در آن وضعیت فقط میتوانست مواظب باشد اوضاع بدتر نشود. باید زودتر از آن در لعنتی میرفت بیرون. همه وایستاده بودیم و تماشا میکردیم. چرخهای عقب که رسیدند روی پل، پل زهوار در رفته نالهاش بلند شد ولی ماشین باید میرفت بیرون. از همان یکجا هم باید میرفت.
وزن ماشین با آن دویست سیصد کیلو برنج قلمبه شده عقب و گالنهای ترشی و زیتون، کمر پل را شکست و چرخها و پل باهم چسبیدند کف جوب. حالا بماند که سپر هم قاچ خورد. چرخهای جلوی ماشین هم یک متر رفت هوا.
کریمآقا را میگویید؟ هاج و واج مانده بود بین زمین و آسمان. لابد فکر میکرد که یهو چی شد؟ و حالا چکار باید کرد؟ چند لحظه که گذشت بوی ترشی پر شد توی هوا و آب رنگی از اطراف ماشین شره کرد پایین. عمه ضجه زد: «ترشیام! به دادم برسید ... ایهاالناس ... مالم از دست رفت. برنجام ... برنجا الان نم میکشن. ای خدا.»
مامان و خاله مانده بودند بروند عمه را آرام کنند یا بروند کریمآقا را نجات بدهند یا به فکر برنج و ترشی باشند.
کریمآقا همانطور مثل مسخ شدهها سرجایش خشکش زده بود. بعد یهویی انگار که دیوانه شده باشد شروع کرد به فریاد کشیدن. در راننده را باز کرد و از آن بالا پرید پایین و رفت پشت ماشین. در عقب را که باز کرد چند تا کیسه افتاد پایین. دو سه تا گالن هم راه افتاد توی خیابان. کریمآقا نعره میکشید و کیسهها را تندتند میانداخت آن بیرون، کنار دیوار. گالنها را هم پرت میکرد آن طرفترشان و داد میزد که : برا چی دارید برّو بر منو نگاه میکنید . بیایید خالی کنید این لامصبا رو. من و پسر ها را میگفت. هرچقدر ماشین خالی تر میشد، سرش بیشتر پایین میآمد تا اینکه یک دفعه صدای بلندی داد و چرخهای جلو چِرِقّی افتادند پایین. آن پشت، چرخها از جوب بیرون پریده بودند و یکی از تایرها جر خورده بود.
کریمآقا دیگر واقعا حال خوشی نداشت. کاردش میزدی خونش درنمیآمد. آنقدر عصبانی بود که از دهانش کف زده بود بیرون.
دو ساعت بعد، بابا بالأخره با پرایدش رسید. رفت نشست کنار کریمآقا که حالا دیگر رفته بود توی لک و لام تا کام با کسی حرف نمیزد. بابا آرامش کرد. شنیدم که کریمآقا گفت: «این ماشین دیگه ماشین نمیشه واسه ما، بدیم اوراقش کنن، آبرودارتریم.»
بابا دلداریش داد و توضیح داد که وضعش آن قدرها هم خراب نیست و راضیش کرد که راه بیفتیم. بعدش همه ما را سوار پرایدش کرد. لیلا و شیلا روی پای مامان و خاله نشستند تا من مجبور نشوم بروم صندوق عقب. عمه را هم با همه بارهایش سوار یک وانت اختصاصی کردیم و راهیش کردیم برود.
کریمآقا از بس ناراحت بود و دلش از شاسی بلندش به هم میخورد، میخواست یک یدککش پیدا کند برای ماشینش. ولی بابا یک تریلی گیر آورد که یک جای خالی داشت و ماشین را با زحمت سوارش کردند. البته راننده تریلی، سخت راضی شد. با آن وضعیت درب و داغان ماشین کریمآقا، هر کسی هم بود مشکوک میشد. با آن خونهای ماسیده این طرف و آن طرف، فرو رفتگی کاپوت، وضع شیشه جلو، خط و خشهای فراوان، قاچ خوردگی سپر عقب و لاستیکهای پنچر و بدتر از همه، آن بوی زُهم ترشی... با این معجون آشفته، واقعا چه فکری میشد کرد درباره اش؟ همکاری در قتل، جنایت، دزدی، فرار؟! شاید هم همه موارد!
بابا روی شانه کریمآقا زد و با خنده گفت: آخه برادر من! من که گفتم بیا ایرانی شو بخر. هم به درد جاده های ما میخوره، هم لوازم یدکیش همه جا پیدا میشه. هم مجبور نمیشی تو رودرواسی بمونی و 300 کیلو بار بزنی.
کریمآقا صداش در نمیآمد. خودش را مستحق سرزنش میدانست. لیلا گفت: حیف شد. دیگه نمیتونیم تزیین کنیم برای عروسی .
مجتبی گفت: بابا! این دفه یه دونه ازین ماشینا بگیر که درش به بالا باز میشه.
شیلا گفت: که عمهخانم لباس روش پهن کنه؟
همه زدند زیر خنده. بابا ضبط ماشین را روشن کرد تا قال قضیه بخوابد.
پایان