کد خبر: ۱۳۹۹
تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۶ - ۱۶:۵۲
پپ
صفحه نخست » کنز


حسنی احمدی

نگاه می‌کنم به جواد که بر روی شانه یکی از خادمان دور کعبه طواف می‌کند، این دور آخر است، چهره جواد لحظه به لحظه غمگین‌تر می‌شود. با این‌که 5 سال بیشتر ندارد مانند تمام خاندان رسولم محمد از همه اسرار آگاه است.

جواد رو به خادم کرده و می‌گوید: کنار حجرالاسود بایستم. خادم، جواد را کنار حجر‌الاسود بر زمین می‌گذارد اما هر چه منتظر می‌شود گویا جواد قصد برخاستن ندارد. خادم جلو می‌آید و هر چه تلاش می‌کند تا جواد را بلند کند، موفق نمی‌شود. چهره جواد هر لحظه غمگین‌تر می‌شود. مرد نگاهی به میان جمعیت می‌اندازد تا مولایش علی‌بن موسی‌الرضا را پیدا کند. اما در این موج جمعیت او را نمی‌بیند. باز تلاش می‌کند، اما محمدبن علی از جای برنمی‌خیزد. مرد ناگهان چشمانش به علی‌بن موسی می‌افتد و سریع به سمتش رفته و او را از اتفاقی که افتاده است، آگاه می‌‌سازد.

فرزند حبیبم خودش را به کنار حجرالاسود می‌رساند و رو به جواد کرده و می‌پرسد: «پسرم چرا با ما نمی‌آیی؟»

جواد نگاهی به چهره پدر می‌اندازد، رضا لبخندی به صورت غمگین پسر می‌زند و دستی بر سرش می‌کشند. جواد می‌گوید: «نه پدر اجازه دهید چند سؤال از شما بپرسم بعد به همراه شما می‌آیم.» رضا می‌گوید «بگو پسرم.»

جواد به چشمان پدر خیره می‌شود و می‌گوید «پدر آیا مرا دوست دارید؟» رضا با مهربانی می‌گوید «البته پسرم» جواد می‌گوید «اگر سؤال دیگری بپرسم جواب می‌دهید؟»

ـ حتمام پسرم.

ـ پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد، انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است.»

سکوت سنگینی بر لب‌های رضا می‌نشیند. اشک در چشمانش جمع می‌شود و جواد را محکم در آغوش خود می‌فشارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: