بعد از جنگ جهانی اول اتریش ویران شده بود. فقر،گرسنگی و بیماری بیداد میکرد. دولت آمریکا مقداری پول به دولت اتریش داد که دوباره شهرها را بسازند. کارخانه بسازند و دوباره چرخهای اقتصاد در اتریش ویران شده به گردش در آید. اتریش با این پول سالن اپرا و کنسرت ساخت! سالنهای تئاتر ساخت و کتابخانهها را ترمیم کرد. وقتی دولت آمریکا پرسید چرا با این پول کارخانه نساختید؟ گفتند: تا فرهنگ کشوری ساخته نشود، کارخانهها ویران میماند.
اصالت
عقاب داشت از گرسنگی میمرد و نفسهای آخرش را میکشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه گندیده آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخه درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند: این عقاب احمق را میبینی به خاطر غرور احمقانهاش دارد جان میدهد. اگر بیاید و با ما همسفره شود نجات پیدا میکند و حال و روزش را ببین. آیا باز هم میگویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل الاغ دزد، آنها عقابند. از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچوقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.
بچه فال فروش
ظهر شده بود برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت. رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم. چند دقیقهای که گذشت یکی از این بچههای فال فروش به ماشینمون نزدیک شد. امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید که غذا خورده یا نه. وقتی جواب نه شنید. غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران. وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود.
شهید امیر سیاوشی
شهید مدافع حرم
سگ گله
سگ گلهای به مرد، چون صاحبش خیلی او را دوست داشت در یکی از مقابر مسلمین دفن کرد. خبر به قاضی شهر رسید و دستور داد او را احضار کنند و بسوزانند. زیرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان به خاک سپرده است. وقتی او را دستگیر کردند و نزد قاضی آوردند، گفت: ای قاضی، این سگ وصیتی کرده که میخواهم به شما عرض کنم تا بر ذمه من چیزی باقی نماند. قاضی پرسید: وصیت چیست؟ مرد گفت: هنگامی که سگ در حال موت بود به او اشاره کردم که همه این گوسفندان از آن تو است. پس وصیت کن که آنها را به چه کسی بدهم و سگ به خانه شما که قاضی شهر هستید اشاره کرد. اینک گله گوسفندان حاضر و آماده و در اختیار شما است. قاضی با تأثر و تأسف گفت: علت فوت مرحوم سگ چه بود؟ آیا به چیز دیگری وصیت نکرد؟ خداوند به نعمات اخروی بر او منت نهد و تو نیز به سلامت برو. چنانچه آن مرحوم وصایای دیگری داشت ما را آگاه گردان تا بدان عمل کنیم...
وزن پادشاه
پادشاهی بود مهربان که از دار دنیا تنها یک خواهرزاده داشت. وی از خزانه کشورش هیچگاه چیزی برنداشت و بسیار ساده میزیست طوری که خواهرزادهاش در فقر بسیار روزها را میگذراند و از فرط تنگدستی بسیار نحیف و لاغر شده بود. پادشاه به بیماری سختی مبتلا شد و پس از مدتی درگذشت. تیمور (خواهرزاده پادشاه) حکومت را به دست گرفت و در این دوران بسیار خوشگذرانی میکرد. میخورد، میخوابید و تلافی روزهای سخت فقرش را در میآورد و هر روز فربه و چاقتر میشد. اوضاع کشور تاجور و نا به سامانتر... روزی تصمیم گرفت از حرف دل مردم کشورش آگاه شود که آیا از حاکمیت وی رضایت دارند یا نه؟بنابراین دستور داد که شخصی را تصادفی برگزینند و نزد وی برند. شخصی را آوردند. از قضا بسیار حاضر جواب نشان میداد و پس از تعظیم و احترام. تیمور از وی پرسید: ای مرد در این چند سالی که من پادشاه بودم چه چیزهایی تغییر کرده است؟ مرد پاسخ داد: ای پادشاه ما در این چند سال گذشته شاهد تغییری نبودیم جز وزن پادشاه عزیز...
دزدان خر سوار
حاکمی در مشهد رسم بنهاد تا هر که از زائرین دزدی کند، او را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند. این گذشت تا که شخصی حلوایی بدزدید و بخورد. او را به جرم دزدی به محکمهاش بردند و چون محکوم شد، طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر به چرخانیدند و مردم در کوچه و بازار جمع و با دیدن آن حالت شعار پیروزی سر میدادند و احساس عدالت و شادی میکردند. هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: آیا سخت میگذرد؟ دزد گفت: نه! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادند! از این بهتر دیگر چه میشود؟!