مصریها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدمهای بیبندوبار و فاسد. هدفشان منحرف کردن بچههای مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین، 14 سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصریها را جمع کردند. سالها بود مسیر دور زدن دستههای عزاداری، از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسئولیت هیئت با حسین بود، گفت: مسیر حرکت، باید عوض بشه. علتش را پرسیدند، گفت: ما نمیخواهیم دستههای عزاداری امام حسینعلیهالسلام دور مجسمه شاه بگردند. از همن سال دیگه مسیر عوض شد. مأموران ساواک در به در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود، باورشان نمیشد کار یک بچه 13 ـ 14 ساله باشه.
شهید سید حسین علمالهدی
جواب خدا
مولوی تمثیل آورده است که فردی نشسته بود و «یا رب» میگفت. شیطان بر او ظاهر میشود و میگوید: تا به حال به حال این همه «یا رب» گفتهای، چه فایدهای داشت؟! مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابید. شب کسی به خواب او آمد و گفت: چرا دیگر «یا رب» نمیگویی؟! جواب داد: چون جوابی نمیشنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا بکنم؟! گفت: خدا مرا فرستاده تا به تو بگویم این «یا رب» گفتنهایت همان لبیک و جواب ما حساب میشود! اگر نه، خداوند نخواهد صدای ما را بشنود اصلا نمیگذارد که «یا رب» بگوییم.
معلم
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چندبار آموزش درس از شاگردانش پرسید: چه کسی متوجه نشده است؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند. معلم گفت: بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون آورد. تمام دانشآموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه میکردند. معلم به یکی از سه دانشآموزان گفت: پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن! دانشآموز متعجب پرسید: به کف دست شما بزنم؟ به چه دلیل؟ معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم! دانشآموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهرهاش برافروخته شد. نوبت نفر دوم شد. دانشآموز که گریهاش گرفته بود، به معلم گفت: خانم معلم! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم. من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم. از معلم اصرار و از دانشآموز انکار! دیگر تمامی دانشآموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشیهای گاه و بیگاه داخل کلاس،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند! از آن روز دانشآموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند.
بمیر و بدم
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند. استاد گفت: دَم آهنگری را بدم. شاگرد مدتی ایستاده، دم را دمید و خسته شد و گفت: استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم؟ اوستای آهنگر گفت: بنشین و بدم. شاگرد باز مدتی دمید و خسته شد و گفت: اوستا اجازه میدی پام و دراز کنم و بدمم. استاد آهنگر گفت: پا تو دراز کن و بدم. بعد از مدتی شاگرد تنبل باز خسته شد، گفت: اوستا اجازه میدی بخوابم و بدمم؟! اوستا گفت: تو بدم، بمیر و بدم...
درد و خوراک
شخصی نزد طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد میکند! پرسید که چه خوردهای؟ گفت: نان و یخ! گفت: برو بمیر که نه دردت به آدمی ماند و نه خوراکت!
دست قضاوت
یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسینعلیهالسلام با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود.
چند نفر بسیجی جوان که او را نمیشناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست. موتور را حرکت داد. کمی جلوتر بدون این که صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشستهایم و عرق میریزیم، فکر نمیکنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار میکند.» با آن که جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر میکنید غیر از این است.» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراضآمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن.» حاج حسین به این زودیها حاضر به عقبنشینی نبود و ادامه داد: بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا این که عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را میگیرم و وسط همین آب پرتت میکنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او میخواست در میان بسیجیها باشد و از درد دلشان باخبر شود و این چنین خود را به دست قضاوت سپرد.
شهید حسین خرازی