گلاب بانو
میگفتند باید حتما چشم عذراخانم و دخترهایش دربیاید اصلا در تمام دوستان، آشنایان، در و همسایهها همه به چشمهای عذراخانم بیچاره حساسیت داشتند و هر چیزی میخریدند و یا میخوردند و میپوشیدند را از او پنهان میکردند. شاید چون به خاطر اینکه چشمهای عذراخانم خیلی درشت محدب بود و عنبیه قهوهای چشمش روی یک قوس بزرگ قرار میگرفت که تند و تند زیر عینک ضخیم این طرف و آن طرف میرفت و حرکت میکرد. دخترهایش هم همینطور بودند؛ اقدس و ثریا و گلناز هر سه چشمهای گرد درشت با عنبیه برآمده داشتند که عینک ضخیمی روی آن قرار میگرفت و از روبرو قلمبگی و برآمدگی چشمهایشان را چند برابر میکرد. فشار عینک دماغشان را به سمت پایین هل میداد. بیشتر شبیه ماهیهای توی حوض خانمجان بودند. هر کس در محل چشم میخورد یا آشش ته میگرفت و بچهاش زمین میخورد و دست و پایش درد میگرفت و یا کچ دیوار پوسیده خانهاش میریخت و لاستیک ماشین شوهرش پنچر میشد به چشمهای این چهار نفر بیچاره نسبت میدادند و میگفتند تقصیر آنهاست. همه از آنها فرار میکردند، آدمهای بیآزاری بودند. شوهر عذراخانم بنا بود که از روی داربست پایین افتاد و مرد روزی که داشتند جنازهاش را تشییع میکردند و برای دفن میبرند، مادر شوهر عذراخانم برای اولین بارخاصیت چشمهای عذراخانم را بلند فریاد زد و گفت که پسرش را همین عذرا چشم زده است! عذراخانم هم با این که خودش عزا دار بود و ناراحت از دست دادن همسرش بود اما ملاحظه مادر داغدار را کرد و دندان روی جگر صبر گذاشت و جوابش را نداد و چادر سیاهی را که به دندان گرفته بود روی سر کشید و های های گریه کرد.
تا پیش از آن همه به عذراخانم میگفتند که بروند و دسته جمعی چشمهایشان را عمل کنند و کسی نمیگفت که چشمشان شور است و خاصیت تخریب دارد ولی بعد از آن همه میگفتند که لابد چیزی بوده که مادر شوهرش به زبان آورده وگرنه پیرزن پا لب گور، چرا باید برای عروسش حرف دربیاورد؟!
عذراخانم گاهی میآمد پیش مادربزرگ من و درد دل میکرد از رفتار گوشه کنایه دار و حرفهای نیش دار مردم میگفت، هر دو عینکی بودند، مادربزرگ پیر بود و عذارخانم دوران چهلچلیاش را میگذراند و هنوز جوان بود و چند تار موی سپید لابلای موهایش بیشتر نداشت.
تمام مدتی هم که حرف میزد علیرغم چشم ابرو آمدنهای مادربزرگ و لب گزیدنها که زشت است و ناراحت میشود و دلش میشکند! مادر و عمه منیر چهار قل میخواندند و به در و دیوار فوت میکردند و برای در امان ماندن از چشم زخم عذراخانم، مدام اسپند دود میکردند و مادربزرگ و عذراخانم مثل دو پرنده غمگین در لابلای آن همه دودی که مادر و عمه منیر به راه میانداختند مینشستند به درد دل کردن!
من هم مینشستم کنارشان و درست مقابل چشمان عذراخانم بلکه فرجی بشود و من و دنبههای شکمم را چشم بزند و مثل دختر عمه منیر لاغر و باریک بشوم! اما دریغ از یک سر سوزن تأثیر انگار به من که میرسید آن چشمهای تخریبگر که قدرت طوفان و زلزله را داشتند از خاصیت میافتادند.
عذراخانم میگفت: انگار شوهر یکی از همسایهها مسافرت بوده و پولی بهم زده و میخواسته برود شهر دیگری وسیله و جنس بیاورد و بفروشد، آن وقت شوهر به همراه زنش رفته بودند خانه عذراخانم با دسته گل و شیرینی!
عذراخانم میگفت فکر کردم برای خواستگاری دخترها برای فامیلشان آمدهاند، خوشحال شدم و ذوق کردم. ولی بعد از چه کنم چه کنم و تعارف و چمچاره یک جوری سر صحبت را باز کرده بودند که ما دارد وضعمان خوب میشود و قرار است سر نبش یک مغازه فروش لباس بزنیم! ته حرفشان این بوده که لطفا ما را چشم نزنید!
عذراخانم وقتی اینها را تعریف میکرد دهانش مثل ماهیها توی حوض بازو بسته میشد و گاهی هم درست مثل همانها صدایش در نمیآمد و بغض گلویش را چنگ میانداخت. زبان کوچکش ته حلق پیدا بود کف سفید گوشه لبها جمع شده میشد و لبهای خشک شدهاش میلرزید. میگفت: گفتم مبارک است! چه کاری از دست ما بر میآید؟ این حرفها چیست؟ مگر ما چشم داریم؟
میگفت: گفتهاند که گویا شما کمی تا قسمتی چشم داشتهاید چون پارسال که به طور اتفاقی شنیده اید پسر بزرگ مش رجب قصاب دکان موبایل فروشی زده و چند بار از او شارژ ایرانسل خریدهاید مغازه بعد از آن مدام ضرر داده و ورشکست شده و حالا هم پسرک علاف و بیکار و معتاد شده است. مادربزرگ به کمک عذراخانم آمد و گفت: وا چه ربطی به شما دارد آن پسر قبل از اینکه مغازه باز کند هم معتاد بود و سیگار و مواد میکشید همه او را توی پارک دیده بودند که دارد جنس میخرد. خب آدم معتاد مریض است مغازه نگه نمیدارد اول باید درمان شود!
عذراخانم انگار که این حرفهای حق و شیرین را از زبان ملک مقرب خداوند شنیده باشد دست لرزانش را روی دستهای چروکیده و لاغر مادربزرگ سراند و گفت: خدا خیرتان بدهد خانم جان خدا صد سال به شما عمر با عزت بدهد که راستش را میگویید. مردم این روزها چه میدانند راست و دروغ چیست؟ دهانشان را باز میکنند و چشمهایشان را میبندند. بعد یک دانه بزرگ اشک دوید توی چشمهایش که چند برابر شد انگار در چشمهایش سیل آمده باشد و بعد از آن روی گونهاش سر خورد و چکید روی دست هایش.
مادربزرگ گفت: چاره همان است که گفتم از قدیم و ندیم گفتهاند که باید به خودت برسی و نگذاری بیخود و بیجهت حرف پشت سرت باشد این لباسهای کهنه و پاره چیست که میپوشید؟ آن عینک ضخیم روی چشمهایتان را هزار برابر زشتتر میکند مگر فقیر هستید؟ شوهرت که برایتان پول گذاشته دختر ها هم که با سواد هستند و کار میکنند خب دستتان باز است بروید این لباسها و آن عینک را درست کنید.خدا شاهد است که مثل دخترم هستی دلم میسوزد که میگویم. از خودم گذشته که نمیروم چشمهایم را عمل کنم به این عینک خو کردهام و شده است همدم روزهای پیری من. اما تو دخترهایت هنوز جوان هستید مخصوصا دخترها که حیف هستند و باید شوهر کنند. عذا خانم کمی فکر کرد و گفت باشد و بلند شد و صورت مادربزرگ را بوسید و رفت تا یک ماه پیدایش نشد انگار رفته بودند دسته جمعی شهرستان پیش مادرش بعضیها میگفتند که برای همیشه رفتهاند و بعضیها هم میگفته اند که چند بار دیده شدهاند هیچکس ازشان خبر نداشت تا اینکه یک روز یک زن شیک و مجلسی زیبا کلید به دست آمد و در خانهشان را باز کرد و در کمال تعجب و تحیر اهالی محل داخل خانه رفت و در را هم بست. عمه خبر این رفتن را برای مادربزرگ آورد و مادربزرگ خیره به ماهیهای توی حوض انگار که یاد عذراخانم میانداختندش، ساکت و آرام غصه میخورد و بعد زیر لب غر میزد که اینقدر به این بیچاره گیر دادند و اذیتش کردند که گذاشت و رفت.
چند روز بعد هم بقیه خانواده آمدند چند دختر که یکی از یکی به گفته مادر و به تأیید عمه منیر با سر و دست! زیباتر بودند! و شبیه هنرپیشههای تلویزیون بودند! بعضیها میگفتند فامیل عذراخانم اینها هستند و بعضیها میگفتند نه غریبهاند.
مادربزرگ به خاطر کهولت سن نمیتوانست بود و صحت و سقم ماجرا را جویا شود همان گوشه حیات مینشست و برای عذراخانم دل میسوزاند و به اخبار داغ و پر ملات عمه مادر گوش میکرد. خواستگار بود که از پی خواستگار به آن خانه با گل و شیرینی رفت و آمد میکرد.
عمه میگفت: حیف! کاش ما هم یک پسر دم بخت داشتیم! یک دختر لاغر داریم و یک دختر چاق و بعد به من نگاه میکرد و میگفت کاش داده بودیم عذرا چشمت میزد و حداقل تا بود استفادهاش میرسید!
یک روز در باز شد و در کمال ناباوری عمه و مادر آن خانم شیک و زیبا آمد به خانه ما همسایهها تا جایی که ممکن بود بدرقهاش کرده بودند تا دم در و از پنجره و دیوار سرک میکشیدند خانم بعد از کلی احوالپرسی دست مادربزرگ را بوسید مادربزرگ فوری شناخت گفت: عذرا تویی؟خدا نکشدت دختر چقدر عوض شدی!
عذراخانم که از آن عینک ضخیمش خبری نبود و لباس نویی هم پوشیده بود و موها و ابروهایش را هم رنگ کرده بود کمی هم آرایش داشت گفت: آمدهام که واقعا چشم در بیاورم خانمجان، عمه و مادر مبهوت نشسته بودند در برابر عذراخانم.
مادربزرگ گفت: نه به آن شوری شوری نه به این بینمکی! حیف آن سادگی نبود؟
عذراخانم گفت: خودتان گفتین خانم جان.
مادربزرگ گفت: خودم گفتم چشمهایت را درست کن و لباست را عوض کن این تیپ عجیب و غریب چیست؟
عذرا گفت: برای این است که مردم بدانند ما هم اگر بخواهیم میتوانیم مثل آنها باشیم خودمان سادگی را انتخاب کردیم. تازه خودم هم شوهر خوبی پیدا کردهام که با دخترها همگی در یک شب عروس میشویم. این را گفت و زد زیر خنده من تا آن موقع خنده عذراخانم را ندیده بودم.