حسنی احمدی
سلمان به نزدیکی منزل زهرا رسیده است. میایستد و با احترام در میزند و اذن دخول میخواهد. دختر حبیبم محمد اذن دخول میدهد و سلمان وارد میشود. نگاهی به اطراف میاندازد و فاطمه را در حالی میبیند که آسیاب را میچرخاند و دستانش مجروح شده است.
رو به سوی فاطمه میکند و میپرسید: ای دختر رسول خدا چرا به فضه دستور نمیدهید تا دستاس کند.
فاطمه با آرامش و متانت پاسخ میدهد. پدرم فرموده که کارهای خانه را یک روز من به عهده بگیرم و روز دیگر بر عهده فضه باشد و امروز نوبت من است.
هنوز سخنانش پایان نیافته که صدای گریه حسین از گهواره به گوش میرسد. سلمان رو به سوی فاطمه کرده و میگوید: ای سیده زنان عالم اجازه دهید در کارها کمکتان کنم. فاطمه میپذیرد و میگوید: تو دستاس کن تا من حسین را آرام کنم.
صدای اذان بلند میشود و سلمان برای اقامه نماز راهی مسجد میشود، بعد از اقامه نماز سلمان رو به علی کرده و میگوید: ای علی شما اینجا نشستهای و فاطمه دستانش از دستاس کردن مجروح شده است.
...