کد خبر: ۱۲۰۴
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۱
پپ
گفتگوی صمیمانه با خانواده شهید پلاسکو؛ «امیرحسین داداشی»
صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

اشاره:

صبح یک روز سرد زمستانی، یک خبر تهران را به لرزه درآورد و خواب را از چشمان آن‌ها که تازه صبح را آغاز می‌کردند، پراند... خبرنگاران و عکاسان به سرعت خود را رساندند تا نکند از قافله خبررسانی عقب بمانند... خبرها از یک حادثه بزرگ حکایت می‌کردند که به جان یکی از ساختمان‌های قدیمی و پر خاطره تهران افتاده بود... چشم‌ها نگران و مضطرب عکس‌ها و فیلم‌ها را دنبال می‌کردند که به ناگاه قلب همه با آوار شدن ساختمان قدیمی، فرو ریخت... ابرهای التهاب بر سر شهر سایه افکند... در دل‌ها غوغایی برپا بود... همه نگران فرشته‌های نجاتی بودند که جان خویش بر کف دست گرفته و خود را به آب و آتش زده‌اند تا مبادا خون از دماغ کسی بریزد... از سرگذشت‌شان هیچ خبر نبود... روزهای گداخته‌ای را همه پشت سر گذاشتند تا بالأخره خبر رسید فرشته‌های قصه ما راه آسمان در پیش گرفته‌اند... آن‌ها ققنوس‌وار در دل آتش رفتند تا نسیم زندگی همچنان نوازش دهد صورت دیگران را... شاید خرابه‌های آن ساختمان قدیمی دل خیلی‌ها را به درد آورده باشد اما جوانه‌های امید از پس غبار آن آتش فروخفته سر برآورده و صداهایی به گوش می‌رسد که فریاد می‌زند: «ما قهرمان از دل آتش گذشته‌ایم...»

زمان زیادی از آن روزها نگذشته است... درست 30 دیماه 1395 بود که حادثه تلخ آتش گرفتن و فرو ریختن ساختمان پلاسکوی تهران اتفاق افتاد و جمعی از پرسنل فداکار آتش‌نشانی در طی عملیات حریق و نجات شهد شهادت نوشیدند... این هفته به بهانه روز آنش‌نشان مهمان خانه شهید «امیرحسین داداشی» یک از شهدای این حادثه شدیم تا پدر و مادر مهربان او برایمان از فرزند رشیدشان بگویند... و چقدر آن‌ها شیرین و بی‌نظیر سخن می‌گفتند... با ما همراه باشید...

هر چیزی من می‌گویم باید به حرف من گوش بدهید

مادرشهید: امیرحسین بچه اول خانواده بود و درست در روز دومین سالگرد ازدواج ما یعنی بیست و نه آبان 1367 به دنیا آمد. از همان اول بچه شیطانی بود و یکی از ویژگی‌های اخلاقی‌اش این بود که روحیه مدیریت داشت. وقتی با بچه‌های محل بازی می‌کرد، حس ریاست داشت و به آن‌ها می‌گفت هر چیزی من می‌گویم باید به حرف من گوش بدهید. کمی که بزرگ‌تر شد محرم‌ها به هیئت مسجد محله‌مان می‌رفت. دلش می‌خواست پرچم دسته را او به بدهند ولی معمولا به او نمی‌رسید، با گریه به خانه برمی‌گشت تا اینکه یک روز پدرش برای او پرچمی خرید و به مسجد برد و از آن‌ها خواست هر موقع امیرحسین پرچم می‌خواهد این پرچم را به او بدهند.

تشویقش کردم آتش‌نشان شود

وقتی پدر امیحسین به خواستگاری آمد تازه در آتش‌نشانی استخدام شده بود. من مخالفتی با کارشان نداشتم. آن زمان هنوز جنگ تمام نشده بود، ایشان هم رزمنده بودند. 2 روز بعد از عقدمان هم به جبهه رفت. خودش در جلسه خواستگاری به من گفت: جبهه آتش‌نشانی هم مثل جبهه جنگ است. 24 ساعت سرکاریم و 48 ساعت استراحت داریم. در آن 24 ساعت حوادثی مثل حریق، انفجار، ریزش چاه و... ما را تهدید می‌کند و معلوم نیست زنده به خانه برگردیم. باید آمادگی این مسأله را داشته باشی. آن زمان هیچ مخالفتی با شغل ایشان نکردم، بعدها هم که امیرحسین می‌خواست این شغل را انتخاب کند، مانع نشدم و تازه او را تشویق هم کردم. البته امیرحسین چون می‌دانست من ناراحت می‌شوم، زیاد از شرایط کاریش صحبت نمی‌کرد ولی خب من از خطزهای آن خبر داشتم.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: