روزی انوشیروان، شاعری را در راه دید که با خود زمزمه میکرد. از همراهان پرسید: این مرد کیست؟ گفتند: شاعر. شاه پرسید: چه میگوید؟ گفتند: این شعر را میخواند... همه شب تا به صبح بیدارم، گرچه نه عاشقم و نه بیمارم.
انوشیروان برآشفت و گفت: کسی که نه عاشق است و نه بیمار و باز شبها تا به صبح بیدار میماند حتما دزد است! فورا او را دستگیر کنید...