کد خبر: ۹۹۳
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۳۶
پپ
گفتگوی صمیمانه با خانواده شهید مدافع حرم «محمد کامران»
صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

همه ما تجربه دلشوره‌های پدرانه و مادرانه را داریم... از همان لحظه که مادر وجود نوزادی را در درون خود حس می‌کند این دلشوره‌ها با انواع و اقسامش شروع می‌شود و تا انتهای زندگی‌مان با ماست... حتی اگر خودمان مادر باشیم یا یک مرد جاافتاده فرقی به حال پدر و مادرها نمی‌کند... آن‌ها برایمان هر لحظه رویاهای شیرین و دلپذیر برایمان می‌بینند و دلشان از موفقیت و کامیابی‌مان غنج می‌رود... اصلا این انگار آدم وقتی مادر یا پدر می‌شود، زمین تا آسمان تغییر می‌کند... انگار پرتوی مهر بیکران خداوندی در آینه وجودشان منعکس می‌شود و مثل او بی‌دریغ و بی‌چشم‌داشت بذل محبت می‌کنند...

لازم نیست بیشتر از وصف‌شان کنم که مطمئنم همه با تمام وجودتان دیده و چشیده‌اید از این شربت گوارای مهر مادرانه و پدرانه... اما حکایت برخی از این دردانه‌های آفرینش فرق می‌کند و عجیب است و شاید باورنکردنی... آن‌ها از همان ابتدا نازدانه‌شان برای یک راه بزرگ تربیت می‌کنند و وقتی سن و سالی پیدا کرد با دست خود بند پوتین‌های فرزند دلبندشان را محکم می‌بندند و او را راهی بازی مرگ می‌کنند... آن‌ها دلی دارند به وسعت دریا و هدفی دارند به بلندای آسمان... سعادت یارمان بود و این هفته پدر و مادر «شهید مدافع حرم محمد کامران» که نمونه‌ای از این گونه پدر و مادرها هستند مهمان مجله‌مان شدند و برایمان از اسماعیل به قربانگاه رفته‌شان گفتند... با ما همراه باشید و بخوانید حکایت عاشقی‌شان را...

حلال‌زاده به دایی‌اش می‌رود

مادر شهید: سال 65 برادرم که نامش محمد بود در مریوان به شهادت رسید. بعد دو سال، نهم اردیبهشت‌ماه پسر من به دنیا آمد و در فکر بودیم که نامش را چه بگذاریم که به پیشنهاد پدربزرگم اسم برادر شهیدم را بر روی او گذاشتیم. آن دو هم نامشان شبیه به هم بود، هم دوتایی فرزند وسط خانواده بودند. در زمان شهادت برادرم، مادرم 50 سال داشت و من هم در زمان شهادت محمد در همین سن بودم. برادرم برای جنگ رفت تا حرم امام حسین‌علیه‌السلام را آزاد کند، محمد من هم برای دفاع و آزادی حرم حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها راهی میدان مبارزه شد.

خود محمد زمانی که به سن تشخیص رسید می‌گفت اسم دایی را روی من گذاشتید، خدا کند بتوانم راه او را ادامه بدهم.

روزگار قهرمانی پدر:

پدر شهید: سال 59 من سرباز پالایشگاه آبادان بودم که جنگ شروع شد و حدود یک سال، یک سال و نیم آنجا ماندم. آن زمان من در لباس نظامی بودم ولی حسرت سپاه و بسیج را می‌خوردم و آرزو داشتم بتوانم به عنوان نیروی داوطلب در جنگ شرکت کنم. سال 61 ، 18 ماه خدمتم تمام شد ولی6 ماه برای احتیاط ما را نگه داشتند. بعد از آن به خانه برگشتم و ازدواج کردم. بعد 2 الی 3 ماه، عملیات والفجر 4 شروع شد که در آن شرکت کردم و دچار موج‌گرفتگی شدم و هنوزم هم مشکلات آن با من است و از دارو استفاده می‌کنم. کلا آن زمان اینطور بود که مدتی پیش خانواده می‌ماندم و به محض اینکه نزدیک عملیات می‌شد به منطقه می‌رفتم. در عملیات کربلای 5 هم دستم ترکش خورد.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: