معصومه کرمی
جلوی آینه شکسته ایستادهام، به تاب خوردن یادداشتم و به چهره هزار تکهام نگاه میکنم. از زیر موهای رنگ شدهام ریشه موهای سفیدم درآمده، دور چشمان سبزم چند چروک افتاده، هیکل چاقم در نگاهم غریبه است، اینکه در هر تکه از آینه شکسته برگی از دفتر خاطراتم را ورق میزنم.
پشت ویترین مغازه در پیادهروی شلوغ ایستادهایم. رقص نور ریسههای رنگی جلوی مغازه جلوه زیبایی به ویترین داده، آینه و شمعدانهای نقره تراشخورده پشت شیشه ویترین خودنمایی میکند. با انگشت به یکی از آنها اشاره میکنم. سعید دستم را میگیرد، به داخل مغازه میرویم، از فروشنده میخواهم آینه شمعدان پشت ویترین را برایمان بیاورد. فروشنده با سر طاس و شکم گنده اشاره به شاگرد دراز و لاغرش میکند و او آنها را میآورد. چند لحظه راجع به قیمت سؤال و جواب میشود و با اشاره سعید، فروشنده به شاگرد میگوید آینه شمعدانها را بستهبندی کند. من چشم از شمعدانها برنمیدارم. شاگرد مغازه شروع به بستهبندی میکند، به آینه که میرسد از دستش سُر میخورد میافتد و هزار تکه میشود. قلبم مثل گنجشکی که در دست پسرک شیطان اسیر باشد به سینهام میکوبد، رنگم به سپیدی گچ دیوار میشود. چشمان درشت سعید گرد شده و فریاد میزند: حواست کجاست؟ فروشنده در حالی که به دو به آن طرف پیشخوان مغازه میرود، عذرخواهی میکند. آینهای مانند همان میآورد در حالی که با دستمال یزدی غبار روی آینه را میگیرد، میگوید: تازهکار است، شما ببخشید.
...