کد خبر: ۹۷۰
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۱۴
پپ
صفحه نخست » شما و ما


یک روز گرم تابستان با مهدی و چند تا از بچه‌های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می‌کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه‌ها می‌ریخت. بچه‌ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد، توی همین لحظه حساس به یک‌باره مادر مهدی آمد روی تراس خانه‌شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی، مهدی‌آقا، برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی که توپ را نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد! توپ را به هم‌تیمی‌اش پاس داد و دوید سمت نانوایی!
شهید مهدی زین‌الدین

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: