کد خبر: ۹۶۲
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۸
پپ
صفحه نخست » داستانک


سیده مریم طیار

نیم ساعت بود که داشت روی مخم کار می‌کرد. سهیل را می‌گویم. کار همیشگی‌اش است این مخ زدن. انقدر می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید تا بالاخره راضی‌ات کند. ولی این‌بار دیگر از آن بارها نبود و من به این راحتی‌ها، راضی بشو نبودم. داشتم خاک آخرین گلدان را خالی می‌کردم که برای بار چندم پرسید: «پس بگم بهش که تو هم هستی، ها؟»

بیلچه را گذاشتم توی گلدان و سرم را بالا کردم. باید بالاخره سکوتم را می‌شکستم و اِلّا این سهیل که ول کن نبود. گفتم: «من دیگه نمیام توی اون جور کارا

پشت دستش را با حرص زد روی پایش و گفت: «چرا آخه؟ ...» نفسش را داد بیرون و گفت: «از این کاری که الان توشی که بهتره. نیست؟»

بلند شدم و کیسه کود را از کنار درخت کشان کشان آوردم این طرف و گذاشتم وردست خودم. باید خاک تازه را با کود گیاهی قاطی می‌کردم و می‌ریختم توی گلدان‌ها. تازه اول کارم بود، چی می‌گفت این سهیل؟

گفت: «چی می‌گی؟»

گفتم: «همون که همیشه گفتم

گفت: «ول کن تو رو خدا. ببین اومدی داری چیکار می‌کنی؟ این که کار جوونا نیست. هر پیرزن پیرمردی هم می‌تونه انجامش بده

تیز نگاهش کردم و زیر لب گفتم: «ساکت. می‌شنون. حاج‌خانم ناراحت می‌شه.» حاج‌خانم، همان پیرزنی بود که داشتم خاک گلدان‌هایش را برایش تر و تازه می‌کردم تا گل‌هایش جان بگیرند و خانه‌اش آماده بشود برای پذیرایی از مهمان‌های نوروزی.

سهیل کمی خودش را جمع و جور کرد؛ ولی فقط کمی. بعدش گفت: «حالا مگه چقدر می‌گیری که این‌همه هواشونو داری؟»

گفتم: «گلدونی پونصد.»

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: