فاطمه اقوامی
نوبت به تعریف کردن قصه برخی از زندگیها که میرسد، کلمات دوستیشان را فراموش میکنند و بیمعرفت میشوند... خودشان را در گوشه و کنار ذهن قایم میکنند که مبادا بار نقل این قصه بر دوششان بیفتد... البته بین خودمان باشد به نظر من هم حق دارند... برخی قصهها را باید فقط از اهلش شنید... آنها که به قول معروف دستی بر آتش داشتند و از نزدیک و با تمام جان و روحشان درک چشیده و دیدهاند... البته فکر نکنید نقش اول قصه این زندگیها با ما خیلی فرق دارند و مال این کره خاکی نیستند یا مثلا از همان ابتدا موقع آفرینش گلشان مرغوبتر از ما بوده و پارتی داشتند... نه این خبرها نیست... همهشان مثل من و شما هستند... میخورند، میخوابند، درس میخوانند، سر کار میروند، ازدواج میکنند، بچهدار میشوند و خیلی از کارهای دیگری که همه ما در طول زندگی انجام میدهیم را انجام میدهند... اما یک فرق دارند و اینکه از همان دنبال این بودند که زندگی را به معنای واقعی بیابند و دنبال کنند نه آنکه دم دستیترین راه را پی بگیرند... آنها ناخدای خوبی هم برای کشتی زندگیشان انتخاب کردهاند... یک روح تربیت شده که خوب مسیرها را میشناسد و میداند سکان این کشتی را به کدامین سو بچرخاند که در نهایت نام او تا ابد در ذهن همه بماند و بشود قهرمان... قهرمانی با یک مدال پر افتخار... قهرمانی که همانطور که گفتم نقل قصه زندگیشان را باید فقط از اهلش شنید...یعنی از کسی مثل«زینب پاشاییزاده» که این هفته میخواهد برایمان از همسر شهیدش«حجت الاسلام و المسلمین محمد پورهنگ» بگوید... شنیدن این قصه را از دست ندهید.
انتظاری به عمر سه سال
محمد آقا 15 شهریور 1356 همزمان با عید غدیر در شهرری به دنیا آمده بودند. سطح 2 حوزه را به پایان رسانده و داشتند در سطح عالی تحصیلاتشان را ادامه میدادند. ایشان یک دوستی قدیمی با یکی از برادرانم داشت که البته این دوستی به برادران دیگرم هم سرایت کرده بود. یکی از برادرانم که ارتباط بیشتری داشت و او را خوب میشناخت و از طرفی از ملاکها و روحیات من هم خبر داشت، به من گفتند که یکی از دوستانم قصد ازدواج دارد و روحیاتش به شما میخورد و نظرم را جویا شدند. من که آن زمان سال دوم دانشگاه بودم با این پیشنهاد مخالفت کردم. دلیل اصلی مخالفتم هم این بود که ما ده سال با هم تفاوت سن داشتیم و من فکر میکردیم این اختلاف سن دو دنیای متفاوت را میسازد که رسیدن به تفاهم در آن خیلی سخت است. از اولین باری که این پیشنهاد مطرح شد تا زمانی که من اجازه دادم به خواستگاری بیایند سه سال طول کشید. البته بعدا فهمیدم برادرم هیچ کدام از این جوابهای منفی را منتقل نمیکردند و فقط به آقا محمد میگفتند منتظر بمان.
استجابت دعا
یادم میآید یک روز در محرم، من در هیئت بودم که برادرم با تماس گرفت و گفت برای آخرین بار فکرهایت را بکن و با یک دلیل منطقی به من جوابت رو بده که من هم به دوستم بگویم. این بار واقعا تصمیم گرفته بودند جواب من را منتقل کنند و بیشتر از این منتظرشان نگذارند. من توسل کردم به امام حسینعلیهالسلام و با خودم گفتم بی انصافی است حالا که این بنده خدا این همه وقت منتظر مانده اجازه بدهم یک جلسه برای خواستگاری بیایند و به برادرم جواب مثبت دادم.
حالا از آن طرف همان زمان آقا محمد در کربلا رو به روی گنبد حضرت عباس بودند و داشتند دعا میکردند که یکی از دوستانشان توصیه میکند برای آیندهات هم دعا کن. آقا محمد هم دعا میکنند و چند نشانه هم برای استجابت دعایشان میگذارند. به فاصله چند دقیقه بعد از این دعا برادر من تماس میگیرند و به ایشان جواب مثبت مرا منتقل میکنند که این اولین نشانه بوده است.
...