گلاب بانو
افطاری از خانه مادربزرگ شروع میشد. اولین افطاری را او میداد، اما دامنه انتخاب غذا زیاد نبود و مثل ما منوی غذایهای رنگی نمیدادند. آش کشک و نان و پنیر و سبزی هر آنچه بود که میتوانستند آماده کنند. مادربزرگ با پدر بزرگ، روز قبل از ماه رمضان با زبان روزه پیشواز رفته و یک سبد چرخدار قدیمی که به دستهاش بندهای رنگی بسته شده بود تا با سبد دیگران جا به جا نشود، بیرون میرفتند و از صبح زود خریدهایشان را انجام میدادند، پدربزرگ همیشه با این جمله آغاز میکرد که؛ خانم یادته اولین افطاری؟ فقط خودمان دوتا بودیم و مانده بودیم به چه کسی افطاری بدهیم؟
مادربزرگ حرفهای پدر بزرگ را تأیید میکرد و هر جا کم و کسری داشت اضافه میکرد سرش را تکان میداد و با گلهای صورتی چادر سورمهای دهانش را که از خاطرات پدربزرگ پر از خنده میشد، میپوشاند. دنبال چرخ دستی با چادر گلدار خودش را میکشید، نفس نفس زنان قلبش را توی مشت میگرفت و راه میافتاد دنبال پدربزرگ، هرچه پدربزرگ میگفت نمیخواهد شما بیایید خانمجان، با این قلبتان که فدایش بشوم مثل قلب کبوتر میزند. اما مادربزرگ گوشش بدهکار این حرفها نبود، طاقت نمیآورد پیرمرد تنهایی خرید برود. طاقت نمیآورد چرخ دستی را تنهایی بکشد. کمک زیادی هم نمیتوانست بکند، بیشتر خودش را روی چرخ دستی میانداخت و به عنوان عصای دست از آن استفاده میکرد، تا هلش بدهد. چند سالی بود که نفسش میگرفت، مال قلبش بود. اذیتش میکرد و با هم کنار نمیآمدند. پدربزرگ میگفت: کاش من تو قلبت بودم، تا با تو کنار میآمدم خانمجان! مادربزرگ میگفت: همین شما تو قلبم هستید سنگین شده خوب کار نمیکند و هر دو میخندیدند، میدانست بار اضافی پدر بزرگ است اما پدربزرگ دلش را قرص میکرد که نه! این حرفها چیست؟! اصلا شما خیلی کمک حال من هستید، برای رعایت حال خودتان میگویم خانه بمانید و تشریف نیاورید وگرنه وقتی شما میآیید من و چرخ دستی هر دو پرواز میکنیم و دوباره میخندیدند، نذر داشتند یا قرار؟ نمیدانم. هر سال با هم روز اول ماه مبارک رمضان افطاری میدادند یک افطاری ساده، اولش چند نفر بودند و حالا زیاد شده بودند، دخترها و پسرها و نوهها...