کد خبر: ۸۳۴
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۷:۲۰
پپ
صفحه نخست » شما و ما

فرزند شهید محراب، آیت‌الله اشرفی اصفهانی می‌گفت: پدرم از آشپزخانه می‌خواست به اتاق برود. عصا دستش بود. یک‌مرتبه دید که گربه دارد می‌دود گوشت دهانش است.

تا دید گوشت دهانش است با عصا روی گربه زد. بعد رفت در اتاق و به خودش گفت: چرا زدی؟ گربه غریزه‌اش این است که هر جا گوشت دید ببرد. چون هم گرسنه‌اش است و هم بچه دارد. تو هنر داری باید گوشت خودت را حفظ کنی. تو مقصر هستی.

صدایم کرد و گفت: برو گربه را بیاور عذرخواهی کنم. گفتم: آخر گربه که عذرخواهی نمی‌خواهد. گفت:‌ من به ایشان بی‌خود چوب زدم.

گفتم: خوب حالا عوضش گوشت را برد. گفت: نه! این چوبی که من زدم به او، گناه کردم. تو را به خدا برو او را بیاور. گربه در سرداب رفته. گفتم: آقا مرغ که نیست، چنگ می‌اندازد صورتمان را زخمی می‌کند.

گفت: ببین یک کلاه روی سرت بکش. چشم‌هایت پیدا باشد. دستت را هم بکن در این کیسه‌های حمام و بیاورش. به همان صورت رفتم، یواش گربه را گرفتم و به آقا دادم.

آیت‌الله اشرفی بغلش کرد و مرتب می‌گفت: خدایا! مرا ببخش، ظلم کردم. این حیوان که گناه نکرده بود. خدایا من را ببخش و از گربه هم عذرخواهی می‌کرد که من را ببخش. در حقت ظلم کرد. حلالم کن و گریه می‌کرد.

همه بهت‌زده شده بودیم. بعد از آن، هر وقت می‌خواست غذا بخورد یک مقدار غذا در یک ظرف می‌کرد و به زیرزمین می‌برد و به گربه می‌داد و برمی‌گشت بعد غذا می‌خورد.

می‌گفت: باید این چوب را جبران کنم. آیت‌الله اشرفی که شهید شد هرچه غذا به این گربه دادیم نخورد. جنازه را اصفهان بردیم. گربه‌ای که چند سال در خانه ما بود، برای همیشه از خانه‌مان رفت.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: