مرضیه ولی حصاری
آرام در رختخوابم غلط میزنم، نگاهم به ساعت شماطهدار میافتد که ساعت 3 صبح را نشان میدهد. امشب این خاطرات لعنتی دست از سر من بر نمیدارند. بلند میشوم نگاهی به اتاق دخترها میاندازم هر دو خواب هستند. نزدیکتر میروم چقدر شیبه پدرشان شدند. خم میشوم و صورت مهسا را میبوسم. نگاهم به مهتاب که میافتد احساس میکنم بیشتر شبیه من است تاپدرش، بر میگردم به 15 سال قبل....
«آخه مامان مگه احسان چشه، چرا شما و بابا اینقدر منو اذیت میکنید، من احسان دوست دارم، اونم من دوست داره، دیگه بقیه چیزها چه اهمیتی داره» مادر نگاه غمگینش را به چشمانم میدوزد. «دخترم مگه همه چیز دوست داشتنه، فاصله تو و احسان به اندازه زمین تا آسمونه، احسان نه درس خونده، نه کاردرست و حسابی داره، خانوادهاش هم که معلوم نیست کجان؟ به لباسهاش نگاه کن... بابات چطوری به مردم بگه این داماد من با شلوار جین پاره و موهای هچل هفت» گوشم بدهکار نبود نه به حرفای مادر، نه به مخالفتهای پدر. من احسان را میخواستم به هر قیمتی. پدر موافقت کرد اما به یک شرط اینکه با احسان برم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم و من بزرگترین اشتباه زندگیام را انجام دادم، چمدانم را بستم و با احسان راهی زیر زمین نمور خانه مادربزرگش شدم. روزهای اول عاشقانه گذشت کاش میشد دنیا همانجا تمام میشد. دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود ولی میخواستم وقتی که خوشبخت شدم خودشان به سراغم بیاند ولی حیف هیچوقت خوشبختی چهره خودش را به من نشان نداد.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود احسان را از خواب بیدار کردم تا صبحانه بخورد و راهی پیدا کردن کار شود. احسان با اخم و تخم رو به رویم نشست. اولین بار بود که چهرهاش را اینطوری میدیدم. لبخندی به صورتش زدم اما احسان همیشگی نبود. گفتم: «احسان دیگه چیزی برای خوردن تو خونه نمونده نمیخوای یه کاری پیدا کنی بالأخره زندگی خرج... » هنوز جملهام تمام نشده بود که نعرههای احسان شروع شد، بهتزده نگاهش میکردم مگر من چه گفته بودم او مرا متهم به زیادهخواهی میکرد و من فقط تماشایش میکردم. با کوبیده شدن صدای در به هم اشکهایم سرازیر شد باورم نمیشد این احسان بود، احسان مهربان من.
...