فرشته شهاب
هیچ وقت باور نمیکردم که یک روزی مراسم عقدکنانم شب تولد امام حسن باشد. آخه مادر خدا بیامرزم همیشه آرزوش بود که چنین شبی داماد شوم.
دسته گل عروس را گرفتم و در حالی که از گلفروشی بیرون میآمدم و با خودم گفتم: «اگر مامان نازی اون شب به سراغم نمیآمد من هم الان شاد و خوشحال نبودم.» قدم زنان به راه افتادم حال و هوای خاصی داشتم نمیدانم که چرا بیخودی فکرم به گذشتهها میرفت. افکارم رفت به آن شبی که مامان نازی با یک کاسه آش آمده بود به سراغم.
یکدفعه با صدای ترمز شدید یک ماشین به خودم آمدم، سر جایم ایستادم. راننده ماشین سرش را از پنجره ماشین بیرون کرد و با عصبانیت بلند بلند گفت:
ـ آقا مگه کوری؟!
از ترس یک عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود. یک کم شوکه شدم ولی بعد با صدای نسبتا بلندی گفتم:
ـ آقا معذرت میخوام. حواسم نبود.
بدون اینکه منتطر بمانم تا حرفهای راننده عصبانی را بشنوم با قدمهای بلندم از خیابان رد شدم. خوشبختانه در همان نزدیکی یک پارک کوچک بود، تصمیم گرفتم برای دقایقی داخل پارک بنشینم. هوا گرم شده بود، تشنه بودم به ساعتم نگاهی کردم و به خودم گفتم: اگر یه کم دیگه طاقت بیاری به افطار و مراسم عقدت زمانی نمونده. لبخندی زدم ودوباره گفتم: اونوقت میتونی یه دل سیر آب بخوری.
روی نیمکتی که درهمان نزدیکی بود نشستم، دوباره افکارم پرواز کرد به چند ماه پیش به زمانی که ناراحت و افسرده روی تختم افتاده بودم و حوصله هیچ کاری را نداشتم.
***
صدای زنگ در قطع نمیشد سرم را زیر لحاف کردم و بالشم را هم روی سرم گذاشتم و به گریه کردنهایم ادامه دادم اما صدای زنگ ول کن نبود. در نه یک بار بلکه سه بار، چهار بار، با عصبانیت و ناراحتی لحاف و بالش را به سمتی پرت کردم و در حالی که اشکهایم سرایز بودند در را باز کردم و با عصبانیت و تندی و گفتم:
ـ چه خبرتونه اینقدر زنگ میزنین؟
یکدفعه مامان نازی مهربان و دوست داشتنیم را پشت در دیدم که با یک کاسه گل سرخی بزرگ که داخلش آش خوش رنگ و بویی بود ایستاده. برای چند لحظه به چشمهای گرد و درشتش نگاه کردم و به خودم آمدم و سریع با یک دست اشکهایم را پاک کردم و دستی به موهایم کشیدم. مامان نازی در حالی که چادر سفید گلدارش را بر روی سرش مرتب میکرد گفت:
ـ نمیخوای این کاسه آش را از این مادر پیرت بگیری؟
با شرم و خجالت کاسه آش را از مامان نازی گرفتم و در حالی که صدایم میلرزید گفتم:
ـ بفرمایین داخل مامان نازی. فقط ببخشینا که اینجا خیلی بهم ریخته هست. آخه...
مامان نازی بدون اینکه اجازه بدهد تا حرفهایم را ادامه بدهم وارد شد و هاج و واج به اطرافش نگاه کرد. دهانش از تعجب باز مانده بود، بعد روبه من کرد و با همان صورت مهربونش گفت:
ـ جعفر آقا اینجا چرا اینطوریه؟ مادر اینجا که خونه نیست بازار شامه.
بدون اینکه حرفی بزنم، کاسه آش را داخل آشپزخانه بردم و در حالی که سرم را پایین انداخته بودم با ناراحتی و غمی که در دل داشتم از آشپزخانه بیرون آمدم و گفتم:
ـ من خیلی ناراحتم.
مامان نازی در حالی که لبخند میزد گفت :
ـ این رو خودم میدونم. آقا جعفر شما مرد فداکاری هستی چند سال زحمت مادر مریض و پیرت روکشیدی ولی حالا وقتشه که ازدواج کنی.
مامان نازی یک مکثی کرد و چادرش را دوباره بر روی سرش درست کرد و گفت:
ـ میخواهم برات مادری کنم و آستین بزنم بالا، الان دیگه موقعشه که از تنهایی در بیایی.
با چشمهای خسته و نا امیدم به مامان نازی نگاه کردم و گفتم:
ـ با یه مرد 48 سال هیچکس ازدواج نمیکنه.
ـ این حرفها برای شیطونه. من امسال دامادت میکنم.
بینمان برای دقایقی سکوت شد، مامان نازی به اطراف نگاهی کرد و در حالی که سرش را تکان میداد گفت:
ـ فردا وقتی میخواستی بری سرکار بیا پایین کلید آپارتمانت رو بهم بده من و خواهرزادهام بیاییم اینجا رو برات مرتب و تمیز کنیم.
ـ نه اصلا... آخه...
ـ روی حرف مادر پیرت حرف نزن. خودت که خوب میدونی من برای اهالی این ساختمون مامانشون هستم.
بعد هم دو نفری با هم خندیدیم و مامان نازی رفت.
فردای آن روز وقتی که از سرکار برگشتم به سمت آپارتمان مامان نازی رفتم تا کلیدم را بگیرم. قبل از اینکه زنگ در را بزنم، یک خانم جوانی در خانه را باز کرد، قصد بیرون رفتن داشت که با دیدن من در آنجا اول یک کم تعجب کرد و بعد گفت:
ـ ببخشید شما با کسی کار دارین؟
با خودم گفتم: حتما خواهرزاده مامان نازیه. یک خانم جوان و قد بلند و مؤقر. خانم جوان گفت:
ـ بفرمایین؟
...