معصومه پاکروان
صندلی هم صندلیهای قدیم. نه اینکه من چون خودم صندلی هستم این را میگویم نه! صندلیهای الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه میدانند که هرچیزی قدیمیاش خوب است... تعریف از خود من به واسطه عمر و تجربهام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدینشاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و ...خاطره و سابقه زیادی دارم....
یک مدتی از عمرم هم من در خانه جوادآقا گذشت. البته نه من یادم هست که گذرم به خانه آنها افتاد و نه خود جوادآقااینها میدانستند که من از چه زمانی مهمان خانهشان شدم. فقط خوب یادم هست که سالها بود بیاستفاده آن گوشه بودم و کسی کار به کارم نداشت و من هم کاری به کار کسی نداشتم و منتظر بودم که این جواد آقا ازدواج کند و تکلیفش روشن شود تا شاید تکلیف بنده هم در آن خانه معلوم شود. آن روز جوادآقا با لبخندی چرخی در اتاق زد و رو به مادرش که داشت با خاله جوادآقا برایش تره خورد میکردند تا برای او کوکوی تره که خیلی دوست داشت درست کنند، گفت:
ـ بله! معلوم است که حالا وقتش است! دیگر کاملا وقتش شده است!
مادرش با همان دستهای ترهای جوادآقا را به خالهخانم نشان داد و گفت:
ـ میبینی مرد شده!؟ فکر میکنی واقعا حالا وقتش شده است؟
جواد آقا وارد اتاق شده بود. مادر آرام به خالهخانم گفت:
ـ فکر میکنی آن دختر به جوادآقا جواب مثبت بدهد؟
خاله خانم آرام گفت:
ـ مریم خانم... آن دختر یعنی چه... بگو عروس گلم...
جواد آقا هم بیخبر از نقشه مامان و خالهخانم وارد اتاقش شد و در را بست و روی زمین افتاد و بیعار و بیکار، دراز کشید و چشمهایش را بست، رؤیای شیرین بلافاصله بعد از بستن چشمها به سرش آمد...
...