کد خبر: ۸۱۶
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۷:۰۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

من را قبول داشتند هم بابا و هم مامان چون به هیچ‌وجه تقلب نمی‌کردم و واقعا چشم‌هایم را می‌بستم با چشم بسته یکی از کاغذ‌های مچاله شده را برمی‌داشتم باز می‌کردم و می‌خواندم. تا من این کار را نمی‌کردم راه نمی‌افتادیم که برویم. این قصه از چند سال پیش که من کودک بودم و اطمینان بیشتری برای عدم تقلب و صحت انتخاب به من می‌شد، شکل گرفت؛ قبل از آن شیر یا خط بوده یا گل یا پوچ! شاید هم سنگ، کاغذ، قیچی می‌انداختند تا بتوانند تصمیم بگیرند کی، خانه چه کسی بروند؟ به لحاظ سنی البته مادر مادرم اصرار داشت که از مادر پدرم کوچک‌تر است و می‌گفت؛ اول خانه خانم بزرگ بروید! اما شناسنامه‌هایشان می‌گفت که هم سن و سال هستند. حتی پدربزرگ‌هایم هم هم سن و سال بودند و مسأله این‌که چه کسی بزرگ‌تر است و احترامش واجب‌تر است و باید اول آن‌جا برای عرض ارادت و ادب رفته شود پیچیده می‌شد. طوری که مادر مادرم از آوردن شناسنامه خودداری می‌کرد و زیر بار رو کردن یک سند تاریخی برای آرام کردن اوضاع خانواده نمی‌رفت و می‌گفت: ندید قبول که خانم بزرگ از من بزرگ‌تر است.

مادر پدر هیچ نمی‌گفت. او هم خوشبختی پدر و مادر برایشان مهم بود. این وسط مادر کوتاه نمی‌آمد. آخر پدر و مادرم هم هم سن بودند و من بیچاره با پنج کیلو اضافه وزن افتاده بودم وسط خانواده هم سن‌ها! اختلاف مادر و پدرم سر یک بعد از ظهر مخدوش بود. این که مادر دیرتر بدنیا آمده بود. یعنی تقریبا نزدیک غروب. اما پدر هنوز آفتاب غروب نکرده بعد از صلات ظهر دیده به جهان گشوده بود. چه کسی می‌دانست که به قول پدربزرگ، ستاره این‌ها با هم جفت می‌شود؟ اولش این ستاره‌ها، تمام این نشانه‌ها را علامت خوش یمنی برای جفت شدن می‌دانستند. طوری که مادر تمام خواستگاران را رد کرده بود تا با پدر، با همین چشم‌اندازهای مشترکش ازدواج کند. چه کسی می‌دانست که آن روزها همین نقاط طلایی تفاهم، تبدیل به کوهی از مناقشه بشود. نکند پا قدم من بد بوده که این طور شده! مادر می‌گفت: اول خانه اقوام ما برویم و پدر می‌گفت: زشت است پدر مادر وخواهرها و برادرهایم منتظر بمانند. اول به دیدن آن‌ها برویم. مادر می‌گفت: خب پدر و مادر و برادرها و خواهرهای من هم منتظرند، قرار تلخی هم می‌گذاشتند که هر کدام به دیدن خانواده خودش برود که بلافاصله فسخ می‌شد و تنها در حد یک تهدید علیه تهدید کاربرد داشت. چون خانواده هردو طرف به این دو کودک به ظاهر بزرگ و در باطن خردسال، اعلام کرده بودند کسی تنها خانه آن‌ها نرود که جایی ندارد و قضیه با لباس عروس رفتن و با کفن رفتن پیش می‌آمد...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: