کد خبر: ۷۹۹
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۶:۵۹
پپ
صفحه نخست » داستانک


سیده مریم طیار

دارم افطاری درست می‌کنم. مثل هر سال و طبق معمول همه افطاری‌ها، الان وقت درست کردن فرنی شده. غروب که نزدیک می‌شود و چهل پنجاه دقیقه مانده به اذان، می‌روم آشپزخانه و بساط فرنی‌پزی را راه می‌اندازم. اصلا اگر فرنی نداشته باشیم انگار یک چیزی توی سفره افطارمان کم است. این احساس در خانواده ما یک احساس مشترک است؛ چه در من، چه در همسرم و چه در بچه‌هایمان؛ نیلوفر و علیرضا.

با اشتیاق آرد برنج و شکر را پیمانه می‌کنم و می‌ریزم توی قابلمه. حس خوبی دارم. باز هم یازده ماه قمری گذشته و ماه رمضان رسیده. الان چندروز است که باز مهمان خدا هستیم و دوباره همان سحری خوردن‌ها و افطاری‌های باصفا و صمیمی‌مان شروع شده. دو مهمان روزه‌دار یعنی من و همسرم؛ و دو مهمان کودک و نوجوان. علیرضای ما فعلا کلاس دوم دبستان است و به سن تکلیف نرسیده‌ و اما نیلوفر، با این که به سن تکلیف هم رسیده و اصرار دارد که روزه بگیرد ولی من و همسرم، تصمیم نداریم اجازه بدهیم فعلا روزه‌داری کند. برای کارمان هم دلیل داریم؛ خیلی ضعیف و لاغر است.

دو لیتر شیر اضافه می‌کنم به قابلمه و خوب هم می‌زنم که گلوله‌های آرد باز شود. قابلمه را می‌گذارم روی اجاق و آشپزی را شروع می‌کنم. کمی دستم درد می‌کند. هنوز کوفتگی یک هفته کار بی‌وقفه پیش از شروع ماه مبارک از تنم درست و حسابی بیرون نرفته. مثل هر سال، کوهی از سبزی گرفته بودم و تنهایی همه را پاک کردم، شستم و بسته‌بندی کردم. دخترکم نیلوفر امتحان داشت، راضی نشدم با همه ذوق و شوقی که به کمک کردن داشت، درسش را ول کند بیاید و بنشیند به سبزی پاک کردن. حالا خدا را شکر که قسمت خرد کردنش را دیگر سپردم دست سبزی خردکنی سر خیابانمان؛ اگر آن کار را هم می‌خواستم دستی بکنم که دیگر از کت و کول افتاده بودم. حالا بماند که چقدر مرغ و خورده ریزهای دیگر هم گرفتم و فریزر و کابینت‌ها را پر کردم. با همه این احوالات، الان دیگر کاری ندارم جز استفاده از دسترنج آن یک هفته کار سخت و این چیز کمی نیست.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: