کد خبر: ۷۹۸
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۶:۵۹
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


معصومه کرمی

یاشار با صدای گریه و التماس مادر از خواب پرید. صدای مادر و صاحبخانه از حیاط می¬آمد مادر با گریه می¬گفت:

ـ ترو خدا آقای غفاری یک ماه دیگر به ما فرصت بدهید. اگر سلیم خوب نشد از این¬جا می¬رویم. اصلا خودم دارم دنبال کار می¬گردم، اگر کار پیدا کنم اول کرایه شما را می¬دهم.

صاحب خانه با صدای بلندی گفت:

ـ خسته شدم هرماه می¬گی ماه بعد، بابا پولمو می¬خوام. گناه که نکردم جا به شما دادم. این آخرین باره، تا شب خونه¬رو خالی می¬کنید وگرنه با مامور اثاث‌تون را بیرون می¬ریزم.

یاشار به طرف پدر برگشت زیر لحاف مچاله شده بود. صورت استخوانی¬اش به زردی می‌زد و نم اشکی گوشه چشم بسته-اش پیدا بود. چند ماهی می‌شد که گوشه خونه خوابیده بود. صدای کوبیده شدن در حیاط آمد بعد گریه بلند مادر.

مادر با صورت برافروخته به اتاق برگشت. موهای جوگندمی¬اش از زیر روسری سرک می‌کشید. زیر چشمانش گود افتاده بود. با آستین کهنه لباسش اشکش را پاک کرد و به یاشار که نیم¬خیز شده بود گفت:

ـ پسرم برو به عمو تقی بگو وانتش را بیاره. باید اثاثیه را جمع کنیم، بریم کلبه جنگلی.

یاشار از زیر لحاف بیرون آمد، لباسش را پوشید و بیرون رفت. هوا سرد بود، لرزید. دکمه¬های کتش را بست. خیابان‌ها خلوت بود. باد می¬وزید برگ‌های زرد و نارنجی زیر دمپایی یاشار ناله می¬کردند. تنها صدا، صدای باد بود و خردشدن برگ‌ها. کاش صبح به این زودی سر و کله صاحب‌خانه پیدا نمی¬شد. از جوی آب پرید. در آهنی زنگ‌زده خانه عمو پیدا شد. به طرفش رفت دق¬دلی¬اش را سر در خالی کرد. صدایی از داخل خانه فریاد زد کیه؟

ـ در را باز کنید.

در باز شد جمیله دختر عموتقی با چشمان درشت مشکی زل زد به او. روپوش مدرسه تنش بود مرتب و تمیز. از همان جلوی در صدا زد بابا یاشاره.

ـ بیا تو یاشار، کار داری؟

یاشار نگاهی به کفش‌های براق او انداخت:

ـ مادرم می‌گه امروز بیاید اثاث ما را به کلبه جنگلی ببرید. صاحب‌خانه صبح زود آمده بود دعوا.

ـ باشه جمیله را به مدرسه برسانم می¬آیم دم خانه‌تان به بابا سلام برسان.

یاشار که به خانه رسید. مادر یک کارتون اثاث بسته¬بندی کرده و تو حیاط گذاشته بود. دوید به اتاق. مادر با عجله مشغول جمع‌آوری اثاث خانه را و پدر با چشمان بی¬حالش او را نگاه می¬کرد. مادر به طرف یاشار برگشت.

ـ گفتی زود بیاد تا این مرتیکه دوباره نیامده آبرویمان را ببره؟

یاشار به طرف کیفش که گوشه اتاق بود رفت و آن را بغل زد.

ـ بله مادر، اما چطوری برم مدرسه؟

مادر به طرفش برگشت. نگاهی به لباس‌های کهنه او کرد. آستین کتش کوتاه شده بود. سر زانوهای شلوارش پاره. یاشار همچنان با چشمان سیاهش زل زده بود به او. دو ساعت راه از کلبه جنگلی تا مدرسه است.

یاشار کیفش را گوشه¬ای پرت کرد.

ـ آخه اون¬جا هم سرده هم ترسناک، هم خرابه.

ـ همه این‌ها را خودم می¬دونم اما چاره نداریم. حالا بیا کمک کن رختخواب‌ها را بپیچیم.

یاشار به طرف مادر رفت. یک سر ملحفه را گرفت پهن کرد تا رختخواب‌ها را در آن بگذارد. حالا فقط یک پتو زیر پدرمانده بود. پدر به سرفه افتاد. یاشار دوید از سر تاقچه قرص و لیوان آب را برداشت. به او داد. صدای در بلند شد، مادر لرزید. پایش به گلدان گوشه اتاق گرفت.

ـ وای نکنه این صاحبخانه بی¬وجدان باشه؟ گفتم که می¬ریم، یاشار بدو درو بازکن.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: