معصومه پاکروان
صندلی هم صندلیهای قدیم. نه اینکه من چون خودم صندلی هستم این را میگویم نه! صندلیهای الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه میدانند که هرچیزی قدیمیاش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربهام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدینشاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم....
از زندگی در بیمارستانها عادت کرده بودم که هر بیماری یک همراه داشته باشد. من هم صندلی کهنه قدیمی که تقریبا مدتها بود بیکار و بیپول گوشهای در اتاق 480 افتاده بودم تا شاید اگر مریضی پولش آنقدر زیاد بود که هم خودش جا داشت هم همراهش، همراه محترمش روی صندلی جلوس کرده و خرو پف کند که ظاهرا مراقب مریض است! خوب یادم هست آن شب را که به خاطر زیاد بودن بیمار و کم بودن تختهای بیمارستان یک اتفاقات عجیبی افتاد... مثل بستری شدن چندتا بیمار روی یک تخت. هنوز هم که هنوز است از یادآوری اتفاقات آن شب پیچ و مهرههایم از خنده میلرزد! شما تصور کنید در اتاق 480 روی یک تخت یک بیمار تازه عمل کرده خوابیده بود و یک بیمار دیگر هم آوردند انداختند کنارش و به او گفتند جمعتر بخواب که این یکی هم جا بشود!
بیمار اولی که تخت را برای خودش میدانست، دل و روده و سرمش را توی دستش گرفته و به بیمار دومی هشدار داد که آی آقا... آی آی ....داری میآیی جای من. برو سر جای خودت.... بیماردومی هم که چشمش بسته بود و عذرش موجه، دست در هوا چرخاند و گفت که مرد حسابی مگرنمیبینی من چشمهایم را عمل کردم و چیزی نمیبینم... کجا دارم بروم؟!... تو که میبینی برو آنورتر...!
بیماراولی هم در وضعیت ناجوری بود و نمیتوانست در جایش تکان بخورد با این حال غرغرکنان گفت که من که اینورتر هستم، از دست این اوضاع بیمارستان... همین دیگر چشمانت را بستهای و نمیبینی که میگویی من بروم آنورتر... من روی شکم خوابیدم... ناسلامتی استراحت مطلق هستم... تو آمدی افتادی روی تخت من... هرچه باشد حق با من است!
بیماردومی هم که حساب و کتابش کامل بود و به خودش حق میداد جایی در بیمارستان داشته باشد غرغر بلندتری کرد و گفت که عجب گیری افتادیم... من فقط یک شانهام روی بالش است و پای راستم روی تخت... من فقط به خاطر یک پا آن همه پول به بیمارستان دادم؟! خوب سرپا میایستادم. همین که داشت اینها را میگفت و حسابی هم جو گرفته بودش دستش را گذاشت روی محل بریدگی عمل بیمار اولی... بیماراولی صدایش تا مدیریت بیمارستان رفت و چون کسی به دادش نرسید دوباره برگشت سرجایش در اتاق که تکان نخور... تکان نخور آآآآآی....... آن چه که زیر سرت گذاشتی بالش نیست که بازوی من است!
بیماردومی هم که دیگر کلافه شده بود داد زد:
ـ آی و آب مروارید... آی و مرض قند.... تو مگر نمیبینی من نمیبینم؟
...