فرشته امیرزاده
یادم میاد وقتی روزه بهم واجب شد و چند سالِ بعد ازآن یعنی تا سن حدود 12 سالگی، روزها خیلی کشدار و طولانی بود. درست مثل الان. من هم یک دختر نحیف و پرجنب و جوش بودم که خواب و خوراک نداشت و دائم مشغول دوچرخهبازی دور حوض حیاط مادرجون بود. اون هم تو ظل گرما. اینکه چقدر مامانم رو حرص میدادم، بماند. بنده خدا همهاش نگران بود و میگفت: حالت بد میشه... روزهات باطل میشه مجبور میشی روزهات رو بخوری... ولی من تشنه و گشنه پا میزدم و دور حوض میچرخیدم و کیف میکردم. بچه بودم و دلم میخواست روزههایم حال و هوای ریاضتگونه بگیرد؛ هر چه تشنهتر، بهتر و کاملتر! شاید هم دوست داشتم اینطوری سرگرم بشم تا زودتر به زمان افطار برسم. بعد یک ساعت مانده به افطار کنار سفره پر رنگ و لعابی که مادرجون برام میچید ولو میشدم و نفسهام به شمره میافتاد و زبانم از گوشه دهانم میافتد بیرون؛ کاملا تشنه و گشنه. به شیشه عرق کرده آب یخ خیره میشدم و برام حکم رؤیایی بهشتی را داشت و دیگر حتی آب دهانی در دهانم نبود که به سختی قورت دهم. حتی گاهی ظرف داغ آش را کنار بینی میگرفتم تا از عطر پیاز داغ و نعناع سرمست بشم.
گاهی مادر بزرگ به شوخی میگفت: خیلی بو
بکشی روزهات باطل میشه ها!»
و از تعجب من میخندید. به محض گفتن اولین
«اللهاکبر» به سمت آب یخ و حلوا و شلهزرد حمله میکردم و آنقدر میخوردم که
شکمم باد میکرد. اما با وجود بچگی صحبت مادرجون منقلبم کرد.
مادر بزرگ میگفت: خدا و پیامبر شکمهای متورم و باد کرده را دوست ندارند. تو که نمیخوای
از چشمشان بیفتی؟
میگفتم: مادرجون من روزه بودم. 16 ساعته هیچی نخوردم.
و مادرجون برام میگفت که، پیامبر
بزرگوار اسلامصلىاللهعلیهوآله فرمودهاند: «جبرئیل از سوى حق این
پیام را براى من آورد که اى محمد! هیچ ظرفى نزد من مغضوبتر نیست از شکمى که
پر باشد.»
...