کد خبر: ۷۷۲
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۹:۱۲
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان



معصومه پاکروان

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه این‌که من چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم....

امروز می‌خواهم یک داستان تقریبا واقعی از یک زندگی دو نفره برایتان بگویم از زندگی یک مرد عجیب غریب به نام آقای شکوهی و همسرش. چندسالی این آقای شکوهی محترم صاحب من بود و انصافا که در آن سال‌هایی که در خانه ایشان بودم بیشتر از سلامتی خودش از من مراقب می‌کرد و عزت و شکوه خاصی برای خودم داشتم. ایشان تمام زندگی‏اش این بود که صبح‏ها خرامان و خوابان با جوراب لنگه به لنگه به اداره برود و عصرها خمیازه‌کشان با یک روزنامه به خانه برگردد و آن را خوانده، نخوانده بیاندازد روی روزنامه‏های دیگر و همسر محترمش هم به نوبت از روزنامه‌ها برای پاک کردن شیشه‌های دو جداره آشپزخانه استفاده می‌کرد. این آقای شکوهی طبق عادت روزانه هر روز بعد از اداره پس از استقرار در خانه می‏نشست روی صندلی و در حالی که جوراب سوراخش را رو به سقف می‏گرفت و چشمانش یکی در میان باز بود سفارش چای می‏داد. بنده خیلی خوب می‏دانم که همسر این آقای شکوهی از دست کارها و عادت‌های او چه می‏کشید! اصلا این آقای شکوهی یک مدلی بود که شما باورتان نمی‌شود.کافی بود که یک چیزی یاد بگیرد یا کافی بود که یک کاری بکند و یک راهی را یاد بگیرد دیگر آنقدر از آن راه می‌رفت و می‌آمد تا درخت‌ها و دست‌اندازها هم صدایشان در بیاید. آن‌قدر یک کار را ادامه می‌داد تا صدای خود کار هم در می‌آمد و داد می‌زد برو دنبال یک کار دیگر.

یادم هست که یکبار که آن‌ها به سمت شمال می‌رفتند و من در صندلی عقب ماشین بودم خانم آقای شکوهی خطاب به او گفت: شکوهی چرا همیشه این راه را می‌روی؟ آقای شکوهی که نگاهش به جاده بود گفت:

ـ چون من این راه را بلدم!

خانم شکوهی آهی کشید و نفسی تازه کرد و به سختی در جواب او گفت: خب یک‌بار هم راه دیگر برو و آن را هم یاد بگیر! ما باید در زندگی چیزهای جدید را هم یاد بگیریم.

آقای شکوهی پوزخندی زد که از آینه جلوی ماشین قابل دیدن بود و با همان پوزخند جواب داد: مگر دیوانه هستم. از این راه بارها رفته‌ام و الان هم چشم بسته می‌روم و می‌آیم. دلیلی ندارد خودم را در یک راه دیگر گیر بیاندازم.

خانم شکوهی که برخلاف او دنبال هیجانات و راه‌های تازه در زندگی بود با صدای تقریبا خفه‏ای گفت: خب پس هیجان زندگی‌مان چه می‌شود و خیلی راحت جواب شنید که همین که داری می‌روی شمال هیجان است دیگر... حالا حتما خودم را باید به دردسر بیاندازم که از نظر سرکار خانم هیجان شود!؟

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: