مشهد که آمدیم، بچه دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سر شب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله. به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابلهها و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آنطور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم. آن خانم توی خانه ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم. سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو نیمشب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتما یه فکری برداشتین. گریهاش افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچکی رو برای شما نفرستادم. اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود...
بخشهایی از زندگی شهید «عبدالحسین برونسی»